مسئولین سیاسی محافظهکار، گروه لیبرال را واقعنگر نمیدانند و از دیدگاه آنان، این که انسان، احساسات و عواطف را شالودهی سیاست قرار دهد، از اساس نادرست است؛ چرا که گاه احساسات ما، ممکن است گمراهکننده باشد، عواطفمان بر عقلانیتمان سایه افکند و حقیقت آن چیزی نباشد که ما دریافت کردهایم.
تکرار در به کاربست اندیشهی «حقیقتپنداری احساسات» در مکالمات روزمرهی مردم، باعث شده است تا این باور، به عنوان یک جهانبینی مرسوم، در انسان، ملکه شود. درحالیکه این اندیشه، به صورت رسمی، تدریس نشده است، ولی آگاهان از اصول فلسفه و تفکر لیبرال، بر این باورند که این انگاره[1]، همچون یک سبک فکری، در بافت مکتب لیبرالیسم نفوذ کرده و آن را گرفتار نموده است.
برای آن که دریابیم که درست از چه زمانی احساسات، بستر فهم حقایق قرار گرفت، میبایست از افکار و ایدههای فیلسوف شهیر، ژان ژاک روسو، آگاهی یابیم. بنای مکتب فکری روسو، بر شفاف سازی و تأکید بر اعتباربخشی به احساسات فرد، به عنوان زیربنای تمام حقایق، سامان یافته است. نکتهی حائز اهمیت در فرضیهی روسو، ایمان وی به صلاح و سرشت نیکوی انسان بوده و درآمد و نتایج اندیشههای او، بر اساس همین سرشت نیکوی انسان، شکل گرفته است.
روسو میگوید: «بنیان نخستین تمامی مفاهیم اخلاقی آن است که سرشت انسان، بر خوبی و نیکویی بنا نهاده شده است؛ لذا انسان، دوستدار عدالت و نظم بوده و انحرافات ریشهدار در قلبش جایی ندارد؛ از آغاز، سیرحرکت طبیعت، نیز همیشه مبتنی بر خیر و نیکویی بوده است[2]. این مطلبی است که در پیشگفتار همهی کتابهایم، بدان اشاره نمودهام.»
گزارهی سرشت نیکوی انسان، سهم شایانی در سرمایههای فکری مکتب لیبرالیسم دارد. روسو، بر خلاف سایر لیبرالیستها، بر این باور است که فطرت انسان، گرایش به خیر و نیکی دارد و این اجتماع است که این انسان پاکنهاد را فاسد میکند. وی بیان میدارد که انسان، به صورت فطری، میل به نیکی داشته و بدکرداری مردم، تنها و تنها برخاسته از فضای جامعهای است که در آن زندگی میکنند[3]. خاستگاه بدیهای دنیا از درون ما نیست، بلکه فقط و فقط، از طریق جوامع و از جهان خارج، وارد شده است. جملهی مشهوری از روسو در کتاب معروفش[4] بدین صورت بیان شده است: «برای این که دنیای بهتری را ایجاد کنیم، ناگزیریم که جامعه را اصلاح نمائیم»[5].
عنصر انگیزشی قابل توجه و مهم در این عبارت، آن است که امروزه نمیتوان اهمیت فرهنگی این دیدگاه را صرفاً با مطالعه و بدون توضیحات آکادمیک پیرامون آن، درک کرد. آن گونه که فیلسوف مشهور، ارنست کاسیرر، که او نیز همچون روسو، معاصر با ما نمیزیسته است، میگوید: ما نمیتوانیم تأثیر فوری نیرو و پویایی حاصل از این نظریهی اصلاح اجتماعی روسو را بر قرنی که وی در آن میزیسته است، درک کنیم؛ چرا که روسو در این نظریه، تفکر بر مبنای احساسات و عواطفی که به منزلهی فرمانروای سلوک انسان است را جانشین مفاهیم قیدها و عقلانیت نموده است. بر طبق برداشت کاسیرر، این جا منظور از احساسات، چیزی فراتر از حدّ تصور و احساس انتزاعی است. احساسات در این جا، دیگر یک توانایی خاص و ویژه، محسوب نمیشود، بلکه به عنوان یک منبع مناسب و به منزلهی قدرتی واقعی که برانگیزانندهی همهی انگیزههاست و به گسترش آنها میپردازد، به حساب میآید.
اعتقاد روسو بر آن است که احساسات، زیربنای اخلاق را تشکیل میدهد و عواطف باعث میشوند که اخلاق، براساس شرع و عدالت باشد. روسو، احساسات انسانی ایجابی را منشأ اخلاق نیکو میداند؛ چرا که وقتی احساسات، براساس نیکویی باشد، عمل برخاسته از آن احساس، نیز نیکو قلمداد میگردد. روسو، اخلاق را به خودانگیختگی و خودشناسی، ارتباط میدهد. ذهن جامعهی نیکوکار، هرگز برای سرشت نیکوی انسانها، تهدید به حساب نمیآید. سرشت نیکوی آدمی، ابتدا نیتهای ما را اخلاقمند ساخته، سپس ما را به پیروی از آن رهنمون میشود. گذشته از آن، باید دانست که احساسات و گرایشهای ما به طور طبیعی، اخلاقمدارانه است. در جهانی که روسو به تصویر میکشد، اخلاق، به خودی خود، در طلب آن است که فرد، تنها به ندای قلبش گوش فرادهد و در برابر دستوراتی که در هر لحظه صادر میکند، بدون هیچ قید و شرطی، فروتنی نماید. ما باید به ندای قلبمان گوش فرا دهیم، چرا که سرشت ما نیکوست و از آن جا که طبق گفتهی روسو از آغاز سیرحرکت طبیعت، همواره مبتنی بر خیر و نیکویی است؛ این بدان معناست که انسان، تنها براساس نیت و عقلش، عمل کند.»
این که طبع آدمی برخاسته از خیر و نیکی است، این مفهوم را تداعی میکند که ما گرایش به بدی نداریم. این سرشت نیکو، کار ما را آسان میسازد، به شرط آن که به واقع، بدان سرشت سرسپرده باشیم. روسو میگوید: «از آنجا که کاملاً مطمئنم که قلبم فقط دوستدار نیکویی است، خود را هماره، بدون هیچگونه توانفرسایی و تردید تصور میکنم.»
در حال حاضر، مفهوم احساسات به عنوان مبنایی برای بیان حقایق، مطرح است. منظور از سرشت خیرخواهانهی انسان آن است که تمام اعمال، احساسات و انگیزههای او، اخلاقی و درست است و او تنها باید در پی تحقق بخشیدن به آنها باشد. بر این اساس، تنها نکتهی مهم این است که ما از کردهی خود، احساس خوبی داشته باشیم و نیتهایمان خالص باشد. اما نتایج احساسات فرد و اقدامات وی، برای روسو و پیروانش، از اهمیت چندانی برخوردار نیست.
اگر کسی نیت میکند که به خوبی کاری را انجام دهد، ولی به خوبی کار نمیکند، عواقب و نتایج مضر آن، مهم نیست. از نظر روسو، شخص بد، تنها به کسی اطلاق میشود که خواهان شر و بدی و در صدد پیادهسازی آن است چنین کسی شایسته مجازات است. برطبق ایدهی او، اقدامات مخرب جنونآمیز و هرج و مرجها، مادامی که از پیش برنامهریزی نشده باشند، بهنجار محسوب میگردد و تنها کسی که آگاهانه مرتکب کار بدی شود، گناهکار است. «انسان، تنها برای اشتباهاتی که از روی میل انجام میدهد، مجازات میشود و غفلت و جهل، نباید جرم محسوب گردد.»
در نظریهی سرشت نیکوی روسو، همیشه نیت مهم است. برای او، نتیجه اهمیتی ندارد؛ او بر این باور است که تا زمانی که سرشت نیکوی انسان، راهنمای اوست، در کارهایش اعتماد به نفس دارد. وی میگوید: «فطرت اخلاقی من، هرگز مرا فریب نمیدهد.» همین اعتماد به نفس اخلاقی، انگیزهی این باور را در روسو ایجاد نموده و منجر به این نتیجه شده است که هر آنچه که باعث خوشبختی یا احساس خوبی در فرد شود، را خوب بداند. در موارد سلبی، نیز همین امر، صادق است. به طوری که اگر فرد در موردی، احساس بدی داشته باشد، آن مورد بد است.
همان طور که دکتر کارول بلوم اشاره کرده است: «روسو بارها و بارها، تصریح نموده که سعادت فرد، در گرو اتحاد او با نیکی است. از این رو، هر چیزی که شخص را ناراضی میسازد، باید بد و نادرست باشد. این فطرت فرد است که به او میگوید آنچه باعث احساس بد در وی شده است، غیراخلاقی است؛ چرا که با سرشت نیکویش همخوانی ندارد.» دکتر بلوم بر این مطلب اصرار دارد که «اگر گفتهی روسو درست باشد، میتوان براساس هر ادعایی، حقیقت را ارزشگزاری کرد و بسته به این که معیار فرد چه باشد و احساس خوبی نسبت به آن حقیقت داشته باشد یا این که احساسش، آن حقیقت را به خطر اندازد، این ارزشگزاری تغییر خواهد کرد.».
اطمینان روسو در اعتبار بخشی به سرشت اخلاقی، درستی این باور را ثابت کرد که این احساس عاطفی فرد است که حقیقت اخلاق را تشکیل میدهد. او، نیکو سرشتی را محور اخلاق در نظر گرفت. این محوریت، به منظور ارزیابی درونی اخلاق است. او در بحث پیرامون خاستگاه اخلاق، در پی یک منبع اخلاقی بیرونی نبود.
در این رویکرد، اعمال آگاهانه، برخلاف احساسات، ارزشگزاری نمیشوند. اگر چه تمامی افکار ما از خارج نشأت میگیرند، ولی احساساتی که آن افکار را قوام میبخشد، در درون ماست و تنها از راه این احساسات است که ما از تناسب یا عدم تناسب روابط بینمان و چیزهایی که باید از آنها پیروی یا اجتناب کنیم، آگاهی مییابیم.
روسو چنین ادعا میکند: «دیگر نیازی نیست که به هدایت پیشینیان خود و یا هدایت گران حرکت کنیم؛ بلکه از حالا به بعد، تنها باید نگاه خود را معطوف به درون کرده و با احساساتمان مشورت نمائیم.»
ادموند بورک[6]، یکی از منتقدین جدی ایدههای روسو است. بورک بر این باور است که مکتب فکری روسو، براساس لذتگرایی و فلسفهی خوشیپرستی و بهرهوری از لذایذ دنیای زودگذر[7]، بنیان نهاده شده است. بورک، از شیوهی تفکر روسو، به این درک نائل شده است که لذتگرایی مدرن، قادر است تا خود را در قالب آموزهای مشابه جنبشهای مذهبی، پنهان کند. در واقع، او از طریق احساسات فردی، به ارائهی یک دین شخص محور برای نجات اجتماع، پرداخته است.
ما باید خیلی کودکانه فکر کنیم که همهی افراد را عقلگرا بدانیم. مردم در اجتماع نیز همچون زندگی شخصی خود میزیند. برخی خوب و برخی بد هستند. تحسین و تحقیر دیگران، اولین هدف واقعی سیاست است[8]. بورک معتقد بود همان طور که مردم، قادر به انجام کارهای بزرگ خوب هستند، قادرند کارهای بسیار بد نیز انجام دهند. او بر این باور بود که ما باید مراقب بدیهای نهان در اذهان بشر باشیم و تحسین نابهجای سرشت نیکوی آدمی، درست همانند نادیده انگاشتن آن، پیامدهای جبرانناپذیر در پی دارد. افراد راستگو و درست کردار هم از این امر مستثنی نیستند، بلکه با اعتقاد به تمام بدیهای احتمالی بدکرداران، باید به سرعت، به تصمیمگیری پرداخته و بر آن باور، پایداری ورزند[9].
اعتقاد ما به سرشت نیکوگرای انسان، باعث غفلتزدگی ما از بدی احتمالی میشود و این امر در نهایت، منجر به شکلگیری بدترین احتمالات میگردد.
بورک، برخلاف روسو، اهمیت چندانی برای نیت فرد قائل نیست، بلکه برای او نتایج بسیار مهم هستند. وی میگوید: «کسانی که نیتهای خوب دارند، باید نگران رفتار بدشان باشیم.»
از دیدگاه او، در همهی امور، اهداف همان نتایج هستند و اهمیتی ندارد که چقدر نیت فرد خوب بوده است. بورک معتقد است که در واقع، ارزشگزاری فرد براساس نیت او به جای نتایج عملش، شیوهی مضحکی برای قضاوت است. بورک معتقد است که انسان باید به جهان خارج و پیشینیانش به مثابهی منبعی برای حکمت و تنظیم رفتاری بنگرد. او میگوید: «ما میترسیم که مردم به حال خود رها شوند تا با ذهنیت و دریافت و رهیافت خویش زندگی و تجارت کنند. زیرا بر این باوریم که سرمایهی فکری هر فرد به تنهایی کافی نیست. از آن جا كه همهي افراد، كاري را انجام ميدهند كه به نفعشان باشد، میبایست از سرمایهی خرد جمعی حاصل از تفکر اشخاص مختلف، به ویژه صاحب نظران، بهره ببرند.»
بورک معتقد است که تفکر طبیعی هر فرد، به خودی خود، به ژرفای حکمتی که پیشینیان او از طریق سلسله عادات و تقلیدها، برایش به ارث گذاشتهاند، نمیرسد. او معتقد است که دروننگری، آن گونه که روسو بدان اشاره کرده است، منجر به نابودی ناگهانی ما میشود. بورک باور دارد که آداب و رسوم، سنتها و قوانین، انتخابی از روی اختیار و آگاهی برای نسلهای مختلف بوده و به مراتب بهتر از گزینش فردی است. از منظر بورک، قانونی که در چارچوبهای مشخص، روابط متناسب، به شناخت گرایشها و عادات اخلاق مدنی و اجتماعی میپردازد، در خدمت مردمانی که هویت خویش را در طول تاریخ، نشان دادهاند، قرار گرفته است.
در باور بورک، مجموعهی عادات و تقلیدهای اجتماعی برای نسلهای مختلف گردآوری شده و ابعاد مختلف حیات آدمی را دربردارد. تمرکز بر روی فرد از نظر او، نابهجاست؛ چرا که یک فرد نمیتواند صلاحیت کافی برای جایگزین کردن عادات، رهاوردها و سنن را داشته باشد. ایدههای روسو، مصدر اعتبار بخشی به احساسات به عنوان واقعیتهای لیبرالیسم معاصرگردیده است. در حالی که تئوری بورک، مؤسس تفکر محافظهکارانه، هر دو جنبه از سرشت بشر را به عنوان راهنمایی برای اندیشهی محافظهکارانهی فعلی در بردارد. اگر هر دو گروه لیبرال و محافظهکار، به جنبههای مختلف سرشت بشر باور داشته باشند، به بحث و بررسی ایدههای این دو نفر ادامه خواهند داد.
نظر شما