twitter share facebook share ۱۳۹۹ شهریور ۱۶ 890

ظهور بحرانها در تعیین سرنوشت جوامع و یا دولتها به مراتب از استدلال و برنامه ریزی مهمتر هستند. جنگ جهانی دوم که جان حدود ۵۰ میلیون نفر را گرفت برای آلمان و آلمانی ها سرنوشت ساز بود. آلمانی ها چهار درس کلیدی به واسطه فاجعه جنگ جهانی دوم آموختند: 

۱) تسلطِ یک طرز تفکر در جامعه به بسیاری تصمیم های اشتباه منجر می شود. 
۲) وجود یک حزب فراگیر تنها به پوپولیسم منتهی می شود.
۳) بدون اجماع سازی میان دولت و ملت، جامعه روی رشد، پیشرفت و ثبات را نخواهد دید و
۴) بدون مناظره در سطح جامعه نمی توان به توسعه دست یافت.

آلمان طی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم از دورۀ بیسمارک به بعد نهایت تلاش خود را کرد تا مانند بریتانیا، فرانسه و روسیه منزلتِ یک قدرتِ بزرگ و قابل اعتنا را پیدا کند. از اهتمام در گسترشِ نیروی دریایی، استعمار در آفریقا و سازماندهی مجدد اقتصادی بهره گرفت تا هم ردیفِ قدرتهای بزرگِ وقت شود. بیسمارک در سال ۱۸۹۰ استعفا داد و کایزِر در پی ایجادِ یک امپراطوری جهانی برآمد. حتی ناسیونالیسم و جریان روشنفکری آلمان نیز از چنین هدفی حمایت میکرد. ماکس وبر در سخنرانی معروف خود در فرایبورگ در سال ۱۸۹۵، وحدت آلمان بدون اینکه به یک قدرت جهانی تبدیل شود را غیرعملی خواند. سیاستمداران و روشنفکران آلمانی با قدرتمند شدن آلمان در سطح بین المللی در پی محکم کردن جاپای این کشور در اروپا بودند. در عین حال استراتژی فرانسه و بریتانیا در محدود نگاه داشتن قدرتِ سیاسی و نظامی آلمان بود. ایزوله کردن آلمان کانون این استراتژی بود. ۴۳ سال پس از وحدت (۱۸۷۱)، آلمان در سال ۱۹۱۴ تلاش کرد بر اروپا مسلط شود ولی عقب رانده شد. 
در پایان جنگ اول در سال ۱۹۱۸، آلمان کوچک و تحقیر شد ولی نابود نشد. در رویارویی با فرانسه و لهستان، آلمان بخشهایی از سرزمینِ خود را از دست داد و ارتش آن به صدهزار نفر محدود شد و اجازۀ داشتن زیردریایی و کشتیهای بزرگ از او گرفته شد. اما موضوعِ آلمان و قدرتِ آلمان و خواسته های آلمان حل نشد. جریان های افراطی که در پی تسلط آلمان بر اروپا و جبران گذشته بودند بیست سال کار کردند تا مجدداً در اواخر دهه ۱۹۳۰ از طریق جنگ جهانی دوم به هدف خود برسند. بالاخره در سال ۱۹۴۳، آلمان بر اروپا و بخشهایی از شوروی مسلط شد اما به چه قیمتی؟ نوعی نیاز روانی تاریخی و جریان روشنفکری ۱۹۰۰-۱۸۸۰ تأمین شد. بیسمارک در اواخر قرن نوزدهم گفته بود، «روسیه، آفریقای ما آلمانی هاست.» به عبارتی، اگر بریتانیا و فرانسه بر آفریقا مسلط شدند و ما نتوانستیم؛ پروژۀ ما تسلطِ بر اروپاست که شامل روسیه هم می شود. در سال ۱۹۴۵، مجدداً پروژۀ آلمانی برای تسلط بر اروپا کاملاً شکست خورد. 
مهمترین نکته تئوریک در فاصله ۱۹۴۵-۱۸۷۱ که باعث شد شکست های پی در پی آلمان رقم بخورد، تمرکزِ فکر و قدرت در نهاد حکومت و دولت بود که روشنفکران نیز حامی آن تفکرات بودند و جامعه نقشی در تعدیل این افکار و تمایلات نداشت. برخلاف تحولات ۱۶۸۸ انگلستان و ۱۷۸۹ فرانسه که جامعه، نقش پیدا کرد، در آلمان، سنتِ قدرتمندِ حکومت و دولت بر همه امور، اندیشه ها را نیز در حصر خود نگاه داشت.
حکومتِ قدرتمند و متمرکز از یک طرف و مورد وثوق حکومت قرار گرفتن از طرف دیگر، مبانی فرهنگی و سیاسی جامعه آلمانی بود. حتی امروز نیز حالتِ هرمی تصمیم گیری در بنگاههای اقتصادی و همکاری میان بخش خصوصی و حکومت حاکی از این لایه خفته تاریخی است. نهاد حکومت در آلمان همیشه نهادی نخبه گرا و برگرفته از بهترین ها بوده است. گروهها و تشکل ها باید آنقدر از خود توانایی نشان می دادند تا مورد توجه و تصدیق حکومت قرار گیرند. از اواخر قرن نوزده، انجمن مهندسان آلمان سالها زحمت کشید تا حکومت، آن را تأیید کند. گفته می شود یک دلیل برجسته شدن صنعت و تکنولوژی در آلمان نسبت به فرانسه و انگلستان، تخصصی بودن تشکیلات و حمایت حکومت از این گروه مهندسی است. پرستیژ و مقبولیت افراد و سازمان ها با تأیید حکومت آلمان بوجود می آمد. 
قبل از جنگ جهانی دوم، روشنفکری آلمانی نیز در همین چارچوب عمل کرد به طوری که معنای دقیق روشنفکری که از ۱۸۹۸ در فرانسه به عنوان حرفِ منطقی و دقیق و حقیقی در مقابل صاحبان قدرت بود در آلمان عقیم ماند. روشنفکران در آلمان قبل از ۱۹۴۵ عمدتاً در مقام تأیید و تحکیم اندیشه های حاکمیت بودند. اقتدارِ حکومت آلمان در حدی فراگیر بود که مانع از ظهورِ استنباط های گوناگون از منافع ملی می شد. آلمانی ها  به واسطه توانمندی های سازمانی، بوروکراتیک و تولیدی، تمایل داشتند که فراتر از اتحادیه ها و ائتلاف های اروپایی عمل کنند ولی همیشه منابع لازم را برای این ابراز وجود برای مدت طولانی با وجودِ رقبایی مانند انگلستان، فرانسه و روسیه/ شوروی نداشتند. جغرافیا آنها را در انتخاب های سیاسی محدود کرده بود. جالبِ توجه اینکه حتی پس از جنگِ جهانی دوم و در دورۀ صدراعظمی ویلی برانت، آلمان غربی، شرق اروپا را فراموش نکرد و در نهایت حتی آمریکا قبول کرد که دولتِ آلمان غربی با کشورهای شرقِ اروپا، معاهداتی را امضا کند. بعد از ۱۹۵۰، تمام تلاش سیاستمداران آلمان برای چندین دهه بر این اصول تمرکز یافت: قدرت از طریق ثروت اقتصادی، وحدت دو آلمان و توازن میان شرق و غرب.
دو جنگ جهانی اتفاق افتاد تا اندیشه حکمرانی در آلمان از ایده آلیسم به رئالیسم تبدیل شود. دو جنگ جهانی اتفاق افتاد تا آلمانی ها متوجه محدودیت های خود شوند. در کنار اطمینانی که آلمانی ها به اروپا و جهان می دادند که می خواهند یک قدرت اقتصادی باشند مستقیم وغیرمستقیم تلاش می کردند تا دو آلمان وحدت یابند تا جایی که «هانزدیتریش گنشر» وزیرخارجه پس از وحدت دو آلمان و در اوج قدرت فردی و حزبی استعفا کرد و گفت: من در سیاست دیگر کاری ندارم چون هدفِ سیاسی زندگی من، یعنی وحدت دو آلمان تحقق یافت. مارگارت تاچر نخست وزیر بریتانیا مخالفِ وحدت دو آلمان بود و تلاش می کرد تا فرآیند وحدت را کُند کند. فرانسوا میتران رییس جمهور فرانسه، جلوگیری از وحدت را عملی نمی دانست و معتقد بود هدف اصلی اتحادیه اروپا که از دهه ۱۹۵۰ شروع شد محدود کردن ساختاری قدرت آلمان بود. حتی ظهور یورو به عنوان شاخص ارزی عموم اعضای اتحادیه اروپا برای محدودسازی قدرت آلمان بود. 
نهضتِ فاصله گرفتنِ حکومت و جامعه از ناسیونالیسمِ توسعه طلب پس از جنگ دوم به طور جدی فراگیر شد. قانون اساسی جدید، رابطه مردم و حکومت را غنی تر کرد، به بلوغ سیاسی مردم بیشتر اهمیت داد و از حاکم شدن یک نوع طرز تفکر به طور ساختاری جلوگیری کرد. اجماع حاصل شد که حکومت باید دائماً در جامعه و لایه های آن نقد گردد. بین نظم سیاسی حاکمیت و آزادی باید توازن ایجاد کرد. روشنفکران این بار به جای تأیید حکمرانان به نقادی پرداختند. روشنفکری از ارتباط خود با حاکمیت به ارتباط خود با جامعه نقل مکان کرد و شهر هایدلبرگ کانون بحث های روشنفکری شد. جامعه به فکر، مطالعه، بحث و جدل تشویق شد و روشنفکران را به سوی تشکل، مناظره و اجماع سازی هدایت نمود. 
محور بحث این بود که اگر ما مناظره نکنیم، دیدگاه های مختلف مطرح نشود و در فضای باز و شفاف مدنی این مناظره ها شکل نگیرد، اتاق های بسته دولتی بسیار اشتباه خواهند کرد. گفته شد اگر کشوری می خواهد به افق چشم اندازهای کلان برسد باید از طریق خواسته ها و مناظره های مردم بدان دست یابد و نه آنکه در گروه های کوچک و بدون بحث و گفت و گو، آینده های ایده آلی مانند آنچه طی سالهای ۱۹۴۵-۱۹۱۴ بر آلمان گذشت شکل گیرد. یورگن هابرماس تا آنجا پیش رفت که هویت ملی را فراتر از ناسیونالیسم مطرح کرد و ایدۀ وطن دوستی را نه با رأی افراد و سیاستمداران بلکه بر پایه حقوقی و قانون اساسی پایه گذاری کرد
علاوه بر این، طیفی از سیاست مداران مانند جوشکا فیشر و اندیشمندانی مانند هابرماس معتقد شدند که هر کاری آلمان خارج از مرزهای خود در عرصه سیاسی، امنیتی و نظامی انجام می دهد باید در یک چارچوب چند جانبه گرایی و با همکاری اروپا و خارج از اروپا باشد. در عین حال، این چند جانبه گرایی باید براساس خواسته ها و اجماع ضد نظامی جامعه و افکار عمومی در آلمان باشد. گرهارد شرودر صدراعظم آلمان در رابطه با جنگ آمریکا با عراق در سال ۲۰۰۳ گفت: من آلمان را به سوی ماجراجویی سوق نمی دهم و صحبت از روش آلمانی در مقابله با نظامی گری کرد 
با ظهور جهانی شدن و توان مندی خاص صنعتی و تولیدی آلمان، وابستگی متقابل آلمانی ها به اقتصادهای فرا اروپایی افزایش یافت و جایگاه رئالیسم سیاسی در داخل و سیاسی خارجی برلین نیز تقویت شد. آلمان به لحاظ اقتصادی به روسیه، چین، هند، کره جنوبی و آمریکای لاتین نزدیک تر شد و جایگاه خود را به عنوانِ اقتصاد سوم یا چهارم جهان حفظ کرد. مجموعه دستگاه سیاست خارجی و ۲۳۰ نمایندگی در جهان در اختیار صادرات و بخش خصوصی آلمان قرار گرفتند. اگر در دورۀ بیسمارک و کایزِر، اروپاییها نگران قدرت سازماندهی نظامی آلمان بودند هم اکنون نگرانِ جایگاه ممتاز سازماندهی اقتصادی آلمان هستند. آلمانی ها در داخل و خارج نهایت تلاش خود را می کنند تا قدرت نرم آلمان به ترس اطرافیان تبدیل نشود. 
آلمان با ۸۳ میلیون نفر جمعیت، ۳۵۷۰۲۱ کیلومترمربع مساحت، ۴ تریلیون دلار تولید ناخالص داخلی، ۲۸ درصد اقتصاد اروپا، پارلمانی با ۷۰۹ نفر عضو دارد که از ۳۱ درصد نمایندگان زن و ۸ درصد کسانی که ریشه آلمانی ندارند تشکیل شده است. مشارکت مردم، جریان های حرفه ای و بخش خصوصی در فرایند تصمیم سازی های ملی، آلمان را به کشوری منحصر به فرد در تنظیم قرارداد اجتماعی تبدیل کرده است. برخلاف کشورهای جهان سوم که تجمیعی از لایه های متناقض هستند و به سختی بتوان عملکرد افراد و دستگاه ها را شناخت، آلمان شاید شفاف ترین کشور جهان از نظر اندیشه و تصمیم سازی تلقی شود. فجایع جنگهای جهانی باعث شد تا راهروها و ساختار قدرت، مردم را به هم عزمی و اشتراک در تعیین سرنوشت دعوت کنند .حاکمیت آلمان هر بنگاه اقتصادی را مقرر کرده که در هیأت مدیره خود نماینده ای منتخب از کارکنانِ آن بنگاه داشته باشند و در سطح اجتماعی، فقط به فکر بالا بردن سود و رضایت سهام داران نباشند بلکه با تعیین بودجه، نسبت به حقوق مردم و محیط زیست احساس مسئولیت کنند.
اوجِ عملی حکمرانی مطلوب در آلمان، ظهور آنگلا مرکل به عنوان صدراعظم است. او که در یک آپارتمان ۱۲۰ مترمربعی زندگی می کند و خریدِ آخر هفته را خودش انجام می دهد و چند دست لباس بیشتر ندارد، تشکیلات صدراعظمی آلمان را با ۳/۳ میلیارد یورو بودجه مدیریت می نماید. مرکل به عنوان مادر آلمانی ها خطاب می شود و با حوصله، صبر، دقت، کار تخصصی و از همه مهمتر با توجه به افکار عمومی تصمیم می گیرد. معروف است که تصمیم گیری های وی در ۵ سال اخیر  براساس ۶۰۰ افکار سنجی حرفه ای که از طرف دفتر صدراعظم انجام شده، صورت گرفته است. آرامش و اعتماد به نفس آنگلا مرکل او را به صدراعظمی ممتاز در تحقق منافع ملی آلمان تبدیل کرده، شخصی که در لحظات سخت، خوداتکایی و شخصیت خود را حفظ کرده است. 
مرکل صدراعظمی است که با روحیات مردم آلمان که از سیاستمداران با کاریزما پرهیز می کنند سازگاری دارد. فردی که معتقد است کشورهایی که ادعای تمدن سازی دارند باید پل بسازند نه آنکه دیوار بکشند و این کار، قدم به قدم و با اقدامات آهسته قابل تحقق است آنچه که در سیاست آلمانی به عنوان قدمهای کوچک نوزادی تلقی می شود. مرکل معمار پذیرش 1.4 میلیون مهاجر عراقی، افغان و سوری به آلمان بود و به عنوان یک امر انسانی و مدنی از آن یاد کرد. مرکل علیرغم توجه خاصی که به وزیر دفاع خود (Karl-Theodor zu Guttenberg) داشت در سال ۲۰۱۱ او را کنار گذاشت. ۵۱۵۰۰  استادِ دانشگاه آلمانی به صدراعظم نامه دادند که وزیر دفاع، نصفِ رساله دکتری ۴۷۵ صفحه ای خود را دزدی علمی کرده و با پول دولت یعنی مردم، تعدادی خبرنگار و عکاس در سفر رسمی همراه خود به افغانستان برده است. وزیر دفاع بلافاصله استعفا کرد و لقب دکتری نیز از او گرفته شد. ۷۰ درصد مردم آلمان، آنگلا مرکل را تأیید می کنند. شخصیتی که به معنای دقیق کلمه خادم ملت است به طوری که چندین سال است که آلمان با نوع رفتار خود، کالا و خدماتی که عرضه کرده، محبوب ترین کشور جهان شناخته می شود. 
هر چند اروپاییها دیگر نسبت به توسعه طلبی سرزمینی آلمان نگران نیستند ولی اکنون در آگاه و ناآگاه خود، نسبت به انضباط، شفافیت، پرکاری، دقت، تعلق به خاک، دفاع از زمامداران و از همه مهمتر قرارداد اجتماعی همیشه در حال تکامل آلمانی ها، غبطه می خورند. یکبار این نویسنده از یک رئیس جمهور آلمان سئوال کرد که چرا آلمان با این همه سرمایه اجتماعی بین المللی، نقش پررنگ تری در سطح جهانی ایفا نمی کند: او در پاسخ گفت: مردم آلمان اجازه نمی دهند.

نظر شما