مفهوم بنيادگرايی کم و بيش با مفهوم مذهب گره خورده است.البته اين مفهوم در بقيه مذاهب حتی مسيحيت هم وجود دارد. اين پديده در جهان اسلام به خصوص، در دنيای سنی در دوره معاصر، از جنبشهای اخواني به بعد اتفاق افتاد و هدف آن بازگشت به قرآن و عمل مستقيم به نص بود. احکام در تفکر اسلامی همانند تمام انديشههای دينی بازگشت مستقيم به نص نداشت بلکه علمای دينی احکام را از مسير اجتهاد توليد میکردند.در اين صورت نص تفسير میشد و در فرآيند تفسير قرار میگرفت.
در حالی که در نظريههای بنيادگرايی – چه دريهود و مسيحيت و چه در جهان اسلام – بازگشت مستقيم به نص موجب میشود دانشهای سنتی دينی، که وظيفه تفسير نص و توليد احکام زندگی را به عهده دارند، در پرانتز قرار گيرند.وقتی چنين اتفاقی روی میدهد مجموعه دانشها از مسير تدارک و توليد احکام زندگی خارج میشوند و تنها آن چه باقی میماند و اهميت میيابد عبارت است از آشنايی با ادبيات نص (که ديگر احتياجی هم به علم ندارد) و اجرای معنای صريحی که در نص هست.در ادبيات دينی مفاهيمی وجود دارد که در صورت مراجعه مستقيم به نصوص دينی ممکن است مولد راديکاليسم باشد و حداقل چنين استعدادی دارند.بطور مثال در متون يهودی به مفهوم «جنگ» اشاره دارد، در متون اسلامی به «جهاد ابتدايی» و در انديشههای مسيحی به «جنگ عادلانه» اشاره دارد.همين مساله اساسا گرهی ميان خشونت و بنيادگرايی ايجاد ميکند.
وقتی داريم صحبت از بنيادگرايی اسلامی میکنيم – قطع نظر از اهل سنت يا غير سنی - بايد دريابيم که اين مفهوم خود پديدهای مدرن است.هر چند که در قديم الايام «خوارج» را داشتيم که سعی در بازگشت به نص داشتند اما به هر حال جنس بنيادگرايیهای مدرن متفاوت است.بنيادگرايیهای مدرن جنبشهای عکس العملی هستند که معتقدند فرسايشهای اخلاقی و اجتماعی در دنيای جديد محصول مدرنيته است و لذا برای درمان يا جبران فرسايشها سعی در بازگشت به نص دارند.به نظر میرسد که بنيادگرايی مذهبی در تشخيص معضل يا مساله به خطا نرفته چون در هر حال شاهد گسستها در تمام جوامع هستيم: مثلا گسستهايی که در روابط اجتماعی و اخلاق خانوادهها پيدا میشود يا دگرگونيهايی که در عرصه عمومی ايجاد ميشود.
اما آنچه اهميت دارد اين است که بنيادگرايی برای حل اين مساله به نص و اجرا و اِعمال خشونتآميز نص باز میگردد.به همين ترتيب هر کجا شرايطی از مدرنيته هست بنيادگرايی هم هست.يعنی در کشورهايی که تجدد شکل میگيرد نوعی از بنيادگرايی هم در پی آن شکل میگيرد.در واقع، شايد بشود گفت که بنيادگرايی مذهبی همزاد تجدد است.هر چه اقتدار تجدد بيشتر شود عکس العمل بنيادگرايان هم بيشتر و تندتر میشود.اين قاعدهای است که در برخی نوشتههای جامعه شناسان غربی هم ديده ميشود و میکوشند تا بنيادگرايی را در درون جوامع خودشان جستجو و شناسايي نموده و مشکلات آن را واشکافند و نشان دهند. بنيادگرايی در کشورهای اسلامی به خصوص خاورميانه ويژگيهای متفاوتی دارد که به برخی اشاره ميکنم؛ يکی از ويژگيهای بنيادگرايی در خاورميانه اين است که اين منطقه شامل کشورهايی میشود که اولا سابقه تمدنی داشتند اما در حال حاضر از قافله تمدن عقب ماندهاند.
دومين ويژگی بنيادگرايی خاورميانهای اين است که اين منطقه تحت سيطره يک نظام استعماری قرار گرفته که – به باور بنيادگرايان – اين نظام استعماری نظامی متکی بر مدرنيته است.سومين ويژگی اين نوع بنيادگرايی اين است که کشورهای اسلامی اکثرا استبدادی هستند و نظامهاي استبدادی هم کم و بيش سکوی استعمار هستند چرا که نميتوانند به مردم خودشان تکيه کنند.علي القاعده مجبورند در زد و بندهای بينالمللی قرار گيرند و به اين ترتيب متکی بر سياست خارجياند. با شکل گيری چنين امری است که مسلمانان احساس ميکنند که جامعه عقب ماندهشان محصول استبداد داخلی – استعمار خارجی است و استبداد داخلی خود متکی به استعمار خارجی است وبنابراين دليل عقب ماندگی را در استعمار خارجی ميجويند.يعنی توجهی به مشکلات داخلی خودشان از اين زاويه نميکنند.در واقع، آنچه در خاورميانه اهميت دارد حضور استعمار، نفت و جغرافياست.
اين مثلث يعنی تمدن فروريخته، استبداد داخلی و استعمار خارجی به چيزی دامن زده به نام اسطوره بازگشت به خويشتن که خود را در قالب احياگری نشان ميدهد و اين احياگری هم خيلی زود به بنيادگرايی ميانجامد. اين احياگری در گذشته هم نميتواند خود را قانع کند و مثلا با نگاه به دولت عباسی نميتواند رضايتی برای خود تحصيل کند.اين است که باز ميگردد به نص.به اين ترتيب آنچه سر بر ميآورد اين است که «غير» اين بنيادگرايی ميشود نظامهای استبدادی و چون اين نظامهای استبدادی در شرايط جهانی شده امروز به کانونهای بزرگ قدرت وصلاند، هدف راديکاليسم در ابتدا زدن همين استبداد داخلی بود که ترورهاي انجام شده مصداق عينی آن است.اما اکنون احساس ميکنند که با ترور – مثلا انور سادات – مشکل حل نميشود و لذا بايد مرکز را هدف بگيرند.اين چيزی است که بنيادگرايی را پرخاشگرتر ميکند.
اين امر چون با افکار عمومی جوامع گره خورده يک حمايتهايی را هم جلب ميکند چون جوامع اسلامی بطور اتوماتيک تسليم رهبران شان هستند و بدبين به حضور بيگانگان.اما اين بنيادگرايی سيال است و متحرک.بطور مثال چون منافع سياسی در جهان متفاوت است گاهی راديکاليسم همسو ميشود با بخشي از سياست جهاني عليه بخشي ديگر. در مصر که موضوع بنيادگرايی بسيار مهم است بسياری از بنيادگرايان از جمله فردی مانند سيد قطب در غرب (يا بطور مشخص آمريکا) تحصيل کردهاند.هر چند بنيادگرايان ضد آمريکا بودند اما جامعهای که در آن زندگی ميکردند (يعني جامعه مصر) جامعهای بود که بيشتر تحت نفوذ روسيه بود و حزب بعث.براي آمريکاييها مهم نبود که اينها ضد آمريکايی هستند.تنها چيزي که براي آمريکاييها مهم بود اين بود که از اين انرژی خفته در جهان اسلام چگونه عليه شوروی استفاده کنند.به اين ترتيب، اين جنبش هر چند که بطور خودکار تمام غرب را مورد حمله قرار ميداد اما کشوری که به آن حمله ميکرد شوروی بود.دليلش هم اين بود شورويها بودند که در جهان اسلام – مثلا افغانستان - حضور مستقيم داشتند.
به اين ترتيب گروههاي جهادي هدايت ميشدند به اين سو.در حالي که کمکهاي تکنولوژيک هم از آمريکا ميگرفتند. در درون برخي کشورها هم وضعيت چنين بود.به عربستان بنگريد که به دلايل مالي و ايدئولوژيک مبلغ بنيادگرايي است.برخي تحقيقاتي که در اين زمينه انجام شده نشان ميدهد که عربستان در يک شرايط گرماي درون و سرماي بيرون گير افتاده است.از يک طرف دولت، دولت ِ مدعي مذهب است اما به دلايل منطقهاي و دلايلي ديگر، سعي ميکند از قدرت آمريکا استفاده کند و همين بطور خودکار بسياري از نيروهاي عربستان را در مقابل دولت قرار ميدهد.در واقع، عربستان دو راه بيشتر ندارد: يکي اين است که جنبشهاي راديکال را به بيرون از کشور هدايت کند و دوم اينکه در داخل با آنها درگير شود.
البته برخي از اين درگيريهاي دولت سعودي با بنيادگرايان هم ثبت شده است.از سوي ديگر برخي شواهد نشان ميدهد که بسياري از نيروهاي عربستاني هم بنيادگرايان را مورد پشتيباني مالي قرار ميدهند.بنابراين، نظامهاي خاورميانهاي سعي ميکنند که اين جنبشها را از کشور خود به جاهاي ديگر هدايت کنند.به تعبير ادبيات اسلامي اينها «جمرات الارض» (آتش پارههاي بيمکان) هستند که خود را نشان ميدهند.اين آتش پارههاي بيمکان هر جا باشند آنجا را با بحران مواجه ميکنند.بايد به بيرون رانده شوند.لذا دنبال ضعيفترين نقطهاي از جهان هستند که بتوانند حضور داشته باشند يا محتملترين جايي از دنيا که بتوانند خودشان را نشان دهند.به اين ترتيب ميبينيم افغانستان انتخاب ميشود. نتیجه اينکه اين احياگري هر چند ضد مدرنيته است اما اين طور نيست که هميشه در مقابل غرب قرار گيرد.گاهي با بخشي از غرب عليه بخشي ديگر همسو ميشود؛ مثل همسويي با آمريکا عليه شوروي.خلاصه آنکه، جريانهاي بنيادگرا – راديکال در داخل سرکوب ميشدند و به بيرون هدايت ميشدند.بنابراين يک دنياي سيالي داشتند و در جستجوي امنترين و مستعدترين مکانها براي حضور بودند و اين مستعدترين جا در جهان اسلام، فلسطين و افغانستان است.
نکته دیگر این است که ماهيت جنبشهاي راديکال سلبي است لذا همين که به قدرت برسند دچار پارادوکس ميشوند. وقتي ميخواهند يک عمل ايجابي انجام دهند دقيقا مجبور هستند که نه تنها به واقعيت تن دهند بلکه به مکانيزمهايي احتياج دارند که واقعيت را به نص و نص را به واقعيت ترجمه کند و بنابراين به مکانيسمي تفسيري نياز مييابند که در واقع، جنبشهاي راديکال در درون خود چنين ظرفيتي ندارند.جنبشهاي راديکال اصلا به دنبال کسب دانايي در مورد مذهب حرکت نميکنند.آنچه فقه يا کلام يا فلسفه در مورد نصوص مذهبي ميکند، جنبشهاي اسلامگرا اصلا نه دنبال آن ميروند و نه به آن تن ميدهند.چرا که اينها مستلزم تخصص است که اينان فاقد آن هستند.
بنابراين وقتي قدرت را در دست ميگيرند ابتدا شروع ميکنند به پيشروي با خشونت.در اينجا دقيقا همان مردمي که آنها را مورد حمايت قرار داده بودند به نيرويي عليه آنها تبديل ميشوند.به اين ترتيب جنبشهاي راديکال با هدف آرمان رهايي بخش به قدرت ميرسند اما پس از رسيدن به آن به ابزار سرکوب منطقه و مردم خودشان تبديل ميشوند و تازه خود تبديل به يک مستبد جديد در کنار ساير مستبدان ميشوند.يکي از راه حلهايي که در مورد جنبشهاي راديکال توصيه ميشود اين است که چگونه میشود جنبشهاي راديکال را مديريت کرد به درون يک دموکراسي اجتماعي.
ورود اينها به فضاي دموکراتيک هم با مشکلات و نگرانيهايي مواجه است و هم خوبيهايي دارد.به عنوان مثال، اسلام گرايان راديکال در دو کشور بر طبق فضاي دموکراتيک وارد مبارزات انتخاباتي شدند: مصر (درانتخابات قبل) و الجزاير.نگراني مخالفان اين بود که چون اينها در فضاي سلبي هستند سعي ميکنند افکار عمومي را با رأي جلب کنند اما وقتي مراکز قدرت را گرفتند رأي، يکبار و براي هميشه باشد. يعني قدرت را بطور مطلق در دست بگيرند و به ساير گروهها اجازه حضور يا مشارکت ندهند. خيليها از اين نگرانند که بنيادگرايان را وارد پروسه دموکراتيک نميکنند.چون انرژي بالايي در نفي دارند و دولتها هم کارايي ضعيفي در خاورميانه دارند.بنابراين هر کسي که کليت دولت را هدف قرار دهد ابتدا رأي جمع ميکند.يعني اين کار بطور خودکار رخ ميدهد.تجربه ايران،عراق، الجزاير، مصر اين را نشان ميدهد.افزون بر اين، سابقه مبارزاتيشان هم به اين رأي آوري کمک ميکند.بنابراين وقتي دچار آن تناقضاتي که عرض کردم شدند، بر اساس نگاه ايدئولوژيک خودشان به توجيهاتي روي ميآورند که مثلا براي دموکراسي فلان شرط را بگذارند، براي تعيين صلاحيت يا رأي هم همان شرط را بگذارند.
تجربه الجزاير هم نشان داد که مردم به سوي جبهه نجات اسلامي ميل داشتند.لذا اين حزب به خاطر جمع آوري رأي بيشتر راديکالتر شد.همين امر ترس سکولارها را فراهم کرد و سکولارها احساس کردند که اگر بناست خودشان حذف شوند چه بهتر که نگذارند اينها بيايند بالا.بنابراين در نطفه خفه شان کردند.شبيه همين در مصر هم رخ داد.يعني در آستانه انتخابات همه اعضاي اخوان زنداني شدند.بنابراين در کشورهاي اسلامي اين بحث وجود دارد که در هنگام انتخابات بايد عدهاي زنداني شوند تا انتخابات از بحران عبور کند.يا بحران انتخابات فروکش نمايد.زيرا در کشورهاي اسلامي انتخابات خود يک بحران است نه اينکه هر انتخاباتي وسيلهاي براي عبور از بحران باشد.نفس هر انتخاباتي يک بحران است و هر لحظه که به انتخابات نزديکتر ميشوند بحران هم نزديکتر ميشود..
پیشتر گفتیم که بنيادگرايي يعني بازگشت به نص و منظور بنیادگرایان از شريعت، نص یا بخشهايي از نص است که توان حمايت از ايدئولوژي آنان را دارد. بنيادگرايان با هر نوع از نظريههاي اجتهادي در صورتي موافقند که توجيهگر اينها باشد.يعني نه تنها به رهبران يا مراجع مذهبي مراجعه نميکنند بلکه انتظار حمايت از آنها را هم دارند. بنيادگرايي شيعي هم به رغم تمايزهايي که با اهل سنت دارد اساسا سراغ مفهومي به نام «مرجع» نميرود.دنبال مرجعي است که او را حمايت کند يعني نگاهي ابزاري به مرجعيت دارد.درست است که مرجع شايد بتواند بنيادگرايي در جامعه شيعه را کنترل کند اما بنيادگرايان به مرجعيت تن نميدهند. بنيادگرايي خصلتي دارد که به مراجع سنتي توجهي ندارد و سعي در استخدام آنها به نفع خود دارد.هر چند که گاهي هم از انرژي نهادهاي سنتي استفاده ميکند اما تمکين نميکند.اين مهمترين چيزي است که در راديکاليسم در حال رخ دادن است.
نکته آخر اینکه فرق ميان مسلمان ساکن و محصل در غرب با مسلمان ساکن در سرزمينهاي اسلامي را بايد در چيزي به نام «مهاجرت» جستجو کرد. يک نوع ميل به وطن در عين نفي وطن در این پدیده هست و مهاجر در جستجوي هويتي است که بالفعل نامحقََق است.وقتي که يک مهاجر در يک جاي غريب است اساسا راديکال است يعني سعي ميکند تمايزات خود را حفظ کند.پديده مهاجرت را بايد جدي گرفت چرا که تعدادي از مهاجرين سعي در حل شدن در جامعه مقصد دارند اما بسياري ديگر نميتوانند و نميخواهند و نبايد هم حل شوند.چرا که مفهوم مهاجرت به معناي تهي شدن از همه چيز نيست.اينان براي اينکه بتوانند خود را حفظ کنند با نيروهاي هم نوع خود ارتباط ميگيرند.فرد مهاجر زماني که تنهاست تساهل بيشتري دارد اما زماني که چند نفر شدند سعي ميکنند خلوص هويتي نشان دهند و خالص باقي بمانند.جنبشهاي راديکال در مهاجرت، مهاجران را مييابند و مهاجران براي تبيين هويت خود به سابقه ذهني خود باز ميگردند و محيط مبدا را با محيط مقصد مقايسه ميکنند.آن وقت احساس ميکنند که همين کشور مقصد است که آنها را به اين روز افکنده است.بنابراين سعي ميکنند به ذخايري که داشتند باز گردند.اکثر بنيادگرايان هم با علما ارتباط ندارند و مطالعاتشان فردي است يعني اسلام شناسي و اسلام گرايي آنان بدون معلم است و اکثر اينها در مراکز سنتي درس نخواندهاند.
مهاجرین اگر به هر دليل مهاجرت کردند، هر چند از جامعه خود ناراضياند اما از جامعه مقصد هم ناراضياند. بنابراين هر دو را غير خود ميپندارند. جالب آنکه هواداران و اعضاي بنيادگرايان را اکثرا جوانان و دانشجويان فني – مهندسي تشکيل ميدهند تا علوم انسانی؛ زیرا هر کسي در هر حوزهاي آگاهي بيشتري داشته باشد ريسک کمتري ميکند.در ايران هم چنين بود.بسياري از جواناني که به راديکاليسم کشيده شدند مثل چپها، مجاهدين خلق و...عادت داشتند که کتابهاي فني بخوانند.از سوي ديگر قطعيتي که در اين علوم وجود دارد در علوم انساني نيست و نميتوان با خواندن يک يا چند کتاب انگشت شمار آگاهي مفيدي نسبت به مسائل علوم انساني کسب نمود.مثلا فردي مانند تقي اراني که براي آموختن فيزيک و شيمي به آلمان رفته بود با مطالعه چند کتاب مارکسيستي به مارکسيسم روي آورد. يا فردي مثل سيد قطب به اين باور ميرسد که جامعه و دولت اسلامي دچار انحطاط است و در غرب هم فقط استعمار وجود دارد و انحطاطي که آن را جاهليت قرن بيستم مينامد.وقتي چنين بحثي مطرح ميشود باز ميگردند به خويشتن خويش و چون در آن هم چيزي نمييابند به نص و تفسير قرآن باز ميگردند.اين تفسير روزآمد قرآن البته بدون تکيه بر ادبيات تفسيري که در جهان اسلام وجود داشته شکل ميگيرد.
در پایان باید خاطر نشان کرد که چرخه عقب ماندگي، استبداد و استعمار در جامعه خاورميانه گردابی را پديد آورده که به اين زوديها حل شدني نيست. به خصوص آن فضاي واگرايي نسل اندر نسلي که ميان نيروهاست و اجماع درون کشورها را ميشکند و حاکمان را وا ميدارد همواره به قدرت نظامي و لاجرم سياست خارجي تکيه کنند و اين فرق نميکند که سيستم جمهوري باشد يا پادشاهي.در چنين شرايطي، اين فرآيند راديکاليسم هنوز ادامه دارد و براي مدتي هم ادامه خواهد داشت.ولي وظيفه جوامعي مثل جامعه ماست که راههاي شناخت اين پديده و برون رفتها را مورد بحث قرار دهد.به نظر ميرسد در چنين شرايطي، پيش و بيش از اينکه نياز به عمل داشته باشيم نياز به فهم اين پديده و توسعه آگاهي عمومي جامعه درباره راديکاليسم داريم.
*مهرنامه/داود فیرحی
نظر شما