براساس دیدگاه بافتگرایی[2]، هوش میبایست در بستر دنیای واقعی درک شود. این مطالعات ممکن است بر بافتی محدود، مثل خانه و محیط خانوادگی تمرکز داشته باشد، یا بافت وسیعتری همچون کل فرهنگها را در بر گیرد. به عنوان مثال، بررسیها نشان داده است که تفاوتهای اجتماعی با تفاوت در عملکرد آزمونهای هوش، رابطهی مستقیم دارد. این تفاوتها، به روستایی یا شهری بودن، نسبت جمعیت جوانان به بزرگسالان در جوامع و موقعیت اجتماعی و اقتصادی مردم، وابسته است.
اما بافتگرایان به طور خاص، به تاثیر بافت فرهنگی بر هوش، باور دارند. آنان بر این باورند که هوش، پیوندی ناگسستنی با فرهنگ دارد و هوش را زادهی ماهیت تطابق با فرهنگ میدانند. در واقع، این فرهنگ است که توجیه میکند چرا برخی افراد در مقایسه با سایرین در تکالیفی که از نظر فرهنگی ارزشمند تلقی میشود، عملکرد بهتری دارند[3].
فرهنگ، مجموعهای از نگرشها، باورها، ارزشها و رفتارهای مشترک میان گروهی از مردم است که از یک نسل به نسل بعدی از طریق زبان یا سایر ابزارها انتقال مییابد[4]. یکی از دلایل مطالعهی رابطهی فرهنگ و هوش، آن است که این دو مقوله به صورت فوقالعادهای به هم پیوند خوردهاند. برخی اندیشمندان، نظیر توماسلو، عقیده دارند که این فرهنگ است که هوش انسان را از حیوان متمایز میسازد. وی بر این باور است که انسانها تا حدی به دلیل تطابق فرهنگی، تکامل یافتهاند.
در راستای بررسی رابطهی فرهنگ و هوش، بسیاری از پروژههای پژوهشی، خطرات بالقوهی پژوهش تکفرهنگی را نمایان ساختهاند. به عنوان مثال، گرینفیلد در سال 1997 دریافت که اجرای آزمون در میان کودکان مایان در مقایسه با اجرای آن در میان اکثر کودکان امریکایی معنای متفاوتی دارد. از دید کودکان مایان، تشریک مساعی، کاری مجاز و عدم آن، غیرطبیعی است. این نتیجه، با حاصل تحقیقات مارکوس و کیتایاما در سال 1991 که به بیان ساختهای فرهنگی متفاوت در فرهنگهای فردگرا و جمعگرا میپرداخت، سازگار بود.
تحقیقات نشان داده است که شیوهها و سبکهای تفکر در فرهنگهای مختلف، متفاوت است. نیسبت در سال 2003 دریافت که بعضی فرهنگها، به ویژه فرهنگهای آسیایی، گرایش بیشتری به تفکر جدلی دارند، در حالی که سایر فرهنگها، همچون فرهنگهای اروپایی و امریکای شمالی، بیشتر به تفکر خطی[5] گرایش دارند.
افراد در فرهنگهای مختلف، ممکن است مفاهیم را به روشهای متفاوت بسازند[6]. بدین ترتیب، گروههای متنوع فرهنگی ممکن است دربارهی آنچه ظاهراً پدیدهی همانندی به نظر میرسد، متفاوت فکر کنند. این تفاوت در سبک نگرش و تفکر، ممکن است ناشی از اختلافات فرهنگی باشد[7]. هلمس-لورنز و همکارانش در سال 2003 ادعا کردهاند که تفاوتهای اندازهگیری شده در عملکرد هوشی، ممکن است ناشی از تفاوت در پیچیدگی فرهنگی باشد. زیرا آنچه در یک فرهنگ، ساده یا مشکل به نظر میرسد، ممکن است از دیدگاه فرهنگ دیگر، متفاوت تلقی شود.
افراد در فرهنگهای مختلف، ممکن است دربارهی باهوش بودن ایدههای کاملاً متفاوتی داشته باشند. به عنوان مثال، میکائیل کول و همکارانش در سال 1971 در یکی از مطالعات جالب میان فرهنگی[8] دربارهی هوش، از اعضای بزرگسال قبیلهی کپل[9] در آفریقا خواستند لغاتی را که معرف مفاهیم هستند، دستهبندی کنند. در فرهنگ غرب، وقتی تکلیف دستهبندی در آزمون هوش به بزرگسالان داده میشود، افراد باهوشتر مفاهیم را به صورت سلسله مراتبی دستهبندی میکنند. برای مثال، آنها ممکن است اسامی انواع مختلف ماهی را با هم دستهبندی کنند. سپس، کلمهی «ماهی» را در بالای آن دسته قرار دهند. آنها نام «حیوان» را بالای مقولههای «ماهی» و «پرنده» و غیره، جای میدهند. اما افرادی که از بهرهی هوشی کمتری برخوردارند، لغات مزبور را براساس کارکرد آنها، دستهبندی میکنند. برای مثال، آنها ممکن است «ماهی» را با «خوردن»، «لباس» را با «پوشیدن»، دستهبندی کنند. اهالی کپل، لغات را براساس کارکرد آنها، دستهبندی کردند. حتی پس از تلاش ناموفق پژوهشگران برای این که اهالی کپل به صورت خودکار، به دستهبندی سلسلهمراتبی بپردازند، آنها باز هم لغات را به صورت کارکردی دستهبندی کردند. بالاخره، یکی از آزمایشگران با ناامیدی از یکی از اهالی کپل خواست تا مقولهها را مانند یک فرد احمق، دستهبندی کند. او در پاسخ، سریعاً و به سهولت، دستهبندی سلسلهمراتبی را مطابق آنچه در بالا گفته شد، انجام داد. این آزمایش نشان میدهد که در واقع، اهالی کپل توانمندی این شیوهی دستهبندی را داشتند و فقط به دلیل این که آن را احمقانه میدانستند، از انجام آن خودداری میکردند و احتمالاً سؤالکنندگان را به دلیل مطرح کردن چنین پرسشهایی، هوشمند نمیدانستند!
اهالی کپل، تنها کسانی نیستند که ممکن است درک غرب از هوش را زیر سؤال ببرند. برای مثال، در فرهنگ پالاوات اقیانوس آرام، ملوانها مسافتهای بسیار طولانی را به طرزی باورنکردنی، بدون استفاده از هیچگونه ابزار دریانوردی طی میکنند[10]. در حالی که شاید ملوانان کشورهای توسعهیافته همچون امریکا، برای درنوردیدن مسافتهای کمتر نیز از تجهیزات بسیار پیشرفته کمک میگیرند. حال اگر قرار باشد ملوانان پالاوات آزمون هوشی برای ملوانان امریکایی طراحی کنند، چه بسا ممکن است ملوانان امریکایی، چندان باهوش به نظر نرسند. به همین ترتیب، ملوانهای پالاوات نیز از دیدگاه امریکاییها و معیارهای آنها، عملکرد هوشمندانهای ندارند. این یافتهها و موارد مشابه، موجب شد تا نظریهپردازان به بررسی اهمیت توجه به بافت فرهنگی هنگام سنجش هوش بپردازند.
شاید اهمیت همبستگی فرهنگ و هوش، برای کسانی که تجربهی مهاجرت داشتهاند، نسبت به دیگران ملموستر باشد. شاید جالب باشد که یکی از پژوهشهای صورت گرفته در این راستا به مطالعهی هوش یک جامعهی مهاجر از امریکاییهای ایتالیائیتبار پرداخته است. سارسون و دوریس در سال 1979 هوشبهر[11] اولین نسل از کودکان ایتالیایی-امریکایی را اندازهگیری کردند. نتایج اندازهگیری، متوسط هوشبهر87(متوسط پائین[12]) را نشان میدادند. حتی وقتی که از ابزارهای غیرکلامی استفاده میشد، مطالعات باز هم هوشبهر نسبتاً پائینی را نشان دادند. در آن زمان، برخی مفسران اجتماعی و محققین هوش به عوامل وراثتی و غیرمحیطی برای توجیه هوشبهر پائین، اشاره کردند.
از سوی دیگر، یکی از پژوهشگران برجستهی معاصر، هانری گودارد، اعلام کرد که 79% از مهاجران ایتالیایی، «کودن» هستند. وی همچنین ادعا کرد که 80% از مهاجران یهودی مجارستانی و روس، ذاتاً بیاستعدادند[13]. گودارد در سال 1917 ادعا کرده بود که ضعف اخلاقی با این نقص هوش مرتبط است. وی توصیه کرده بود آزمونهای هوش مورد استفادهی او برای تمام مهاجران اجرا شود و از ورود تمامی کسانی که هوشبهر آنان، زیر استاندارد تشخیص داده میشود، به ایالات متحده جلوگیری به عمل آید. اما چندی نگذشت که بر طبق بررسیهای سیسی در سال 1991 مشخص شد که دانشآموزان ایتالیایی-امریکایی نسلهای بعدی، هوشبهر کمی بالاتر از متوسط را نشان دادند. سایر گروههای مهاجری که گودارد آنها را تحقیر کرده بود، نیز افزایش شگفتآور مشابهی را در هوشبهر خود نشان دادند. به نظر نمیرسد حتی سرسختترین طرفداران وراثت نیز چنین رشد چشمگیری را به وراثت نسبت دهند. بلکه درونیسازی فرهنگی، از جمله آموزش یکپارچه، تبیین مناسبتری برای این مطلب است.
با آنچه گفته شد روشن است که چرا عرضهی معیارهای معرف هوشمندی که از دید همهی فرهنگها مناسب و منصفانه باشد، دشوار است. لذا، وقتی اعضای فرهنگهای مختلف ایدههای متفاوتی دربارهی هوشمندی دارند، رفتارهایی که در یک فرهنگ هوشمندانه تلقی میشود، در فرهنگ دیگر ممکن است غیرهوشمندانه به شمار رود. به عنوان مثال، در فرهنگ جاری امریکا، سرعت انتقال ذهنی، یکی از معیارهای هوشمندی است. وقتی در امریکا به کسی «سریعالانتقال» میگویند، به این معناست که آن فرد را باهوش میدانند. به همین دلیل است که زمان، نقش بزرگی در اکثر آزمونهای هوش امریکا ایفا میکند. در حالی که در برخی از فرهنگهای دنیا سرعت انتقال، باارزش محسوب نمیشود. البته سرعت عمل و سرعت تصمیمگیری در مقولههایی همچون ازدواج حتی در ایالات متحده هم پسندیده و علامت هوشمندی نیست. به هر حال، طراحی آزمونهای هوش متناسب با فرهنگ، نیازمند تلاش و خلاقیت است، اما ناممکن نیست.
نظر شما