اندیشکده با مقدمه فوق، از دکتر عشایری درخواست کرد آغاز کننده بحث باشند.
عشایری: برخی فکر می کنند که کودک خودش رشد می کند، غذا لازم دارد و باقی موارد روبه راه است. برای آنکه این بینش تغییر کند باید مختصری در مورد یک انسانی که تازه به دنیا آمده است دقت کرد. من به روان شناسی قبل از تولد نمی پردازم که البته در نه ماهه بارداری هم می تواند اطلاعاتی در مغز پردازش و مدارهایی ایجاد شود که بعدا می تواند به طور مثبت و یا منفی در پردازش اطلاعات یادگیری اثر گذار باشد.
من یک مثال ساده می زنم، برای مثال نوزاد انسان گریه می کند و مادر فکر می کند که این نوزاد یا باید غذا بخورد یا بخوابد، اما واقعیت این است که این گریه می تواند یک علامت و به معنی عدم تحمل دوری مادر باشد؛ تربیت از همین جا شروع می شود.
بنابر این، کودک با دیدن مادر و مکیدن شیر، آرام می شود و وقتی این کار بارها تکرار شود در آینده وقتی بچه مضطرب می شود انگشت خودش را می مکد، ناخن خود را خواهد جوید که روانشناسان این موارد را نشانه های اضطراب می دانند.
خانواده های ما چون تربیت را بلد نیستند، بیشتر محبت می کنند و این محبت مسئله بسیار پیچیده ایست چرا که مغز انسان کامپیوتر نیست بلکه سیستمی دارد، این سیستم همان سیستم هیجانی عاطفی است. بر اساس این سیستم اولین زبانی که کودک یاد می گیرد همان زبان لیمبیک یا زبان هیجانی است، اولین بازتاب اجتماعی، لبخند است و اسم آن را سوشیال رفلکس گذاشته اند.
به قول آنتونیو داماسیو اگر هیجان آسیب ببیند، از خرد خبری نیست و عقلانیت رخت می بندد. اما ما امروز شاهد افراط و مسمومیت هیجانی هستیم. به همین علت می گوییم ریشه بسیاری از مشکلات خانوادگی و اقتصادی به گذشته فرد باز می گردد.
در دوره اول زندگی انسان، اتم مولکول روانی در حال شکل گیری است. اگر جوانی مشکل دارد باید به دوره کودکی و نوزادی آن بازگشت و دید که در آن دوران چه اتفاقاتی برای او افتاده است.
بر این اساس، مسئله رشد اولیه خیلی مهم است. امروز ما می دانیم که همانطور که اکسیژن، غذا و محبت برای کودک لازم است، پردازش اطلاعات هیجانی، بینایی و ... در این پروسه باید متعادل باشد تا مغز بتواند به صورت فیزیولوژیک رشد کند و بتواند آرام آرام در سطح مدار های نورونی تحول اتفاق بیفتد.
دولت آبادی: تعریف ما روانشناسان از فرزند پروری در ساده ترین شکل خود یک نگاه دو بعدی است، محبت و راهنمایی یا هدایت. اگر هر یک از این دو بر دیگری غلبه کند می تواند به کودک آسیب وارد کند. اگر که ما از ابتدا فکر کنیم که داریم یک انسانی را با یک دیسیپلین خاص رشد می دهیم، می تواند طبیعت عاطفی بچه ها را با مشکل روبه رو کند این طبیعت باید در زندگی تجربه شود و نه آنکه به صورت پیام به بچه تحمیل شود. هر لحظه در درون کودک یک خودآگاهی شکل می گیرد و این خودآگاهی هست که می تواند درونمایه شکل گیری شخصیت باشد و کودک می تواند روابط خود را با هیجانات، به هم ریختگی درونی خود و حتی روابط خود با دیگران را با این خودآگاهی تنظیم کند.
اگر به این سوال از والدین بازگردیم که فرزند ایده آل شما چگونه باشد، دقیقا می بینیم که در جاهایی از دنیا که انسان های مسئول، مستقل و تا حدودی سعادتمند تربیت شده اند، والدین در پاسخ به این سوال گفته اند که می خواهند فرزند آنها مستقل باشد و خیلی از نقاط جهان والدین می گویند می خواهند فرزند آنها حرف شنو و سر به زیر باشد و راه خودش را راحت انتخاب کند.
طبیعی است که وقتی ایده آل من از فرزند پروری، پرورش انسانِ حرف شنو است، یک هدایت خشک را پیشه می کنم که برای سلامت روان کودک مضر است. ما پژوهش های زیادی در دنیا در خصوص شیوه های فرزند پروری داریم که در کشور ما برخورد با این پژوهش ها یا افراط است یا تفریط و نتیجه آن نیز هیچ وقت مناسب نبوده است.
* در تربیت دوره کودکی ذهینیت های عوامانه زیادی وجود دارد. خانواده ها عموماً این دوره را جدی نمی بینند. ما اغلب کودکی را دوره ای می بینیم که باید زودتر بگذرد و به تعبیر عامیانه؛ «بچه از آب و گل در بیاید».
دولت آبادی: بله. ما یک ذهنیت عمومی درباره دوران کودکی داریم. ما بدتر این اصطلاحات، جمله شیطان گولش زد را داریم و این جمله می تواند تمام مسئولیتی که بچه می تواند داشته باشد خیلی زود از روی دوش بچه بر می دارد. شما می دانید که من منادی حقوق کودک هستم و در حقوق کودک بیش از هر چیز گفته می شود که مسئولیت بدهید و تکلیف بخواهید و شما خیلی زود می توانید این موضوع را در تربیت بچه از بچه ها بخواهید، یعنی موضوعاتی مانند نظیف بودن، منظم بودن و بیان به موقع هیجانات را می توان حتی از یک بچه سه ساله هم خواست. در پژوهش ها می بینیم که یک کودک سه ساله نیز می تواند از عواطف یک کودک سه ساله دیگر در حد ساده ذهن خوانی داشته باشد و این موضوع اگر بتواند درست هدایت شود می تواند نوع دوستی، مهربانی، همدلی و خشونت کمتر را پایه ریزی کند.
امروزه در روانشناسی کودک، بیشتر از هر چیز به این فکر می کنیم که چگونه می توان در کودک هیجانات را تنظیم کرد، ما نمی توانیم بچه ها را خیلی زود در قالب های بزرگسالانه خودمان قرار دهیم. یک کودک خردسال با کمال آرامش و شیرینی نیز می تواند مسئولیت پذیری را یاد بگیرد.
*به شدت احساس می شود که دوره کودکی در جامعه ما سرکوب می شود و قالب های بزرگسالانه خیلی زود به کودکان تحمیل می شود و این دوره خیلی مظلوم واقع شده است. رفتار ما به کودکان یک نگاه آمرانه از بالا به پایین است که این دوره را خیلی جدی نمی گیریم و رفتار های ما به گونه ای است که منتظریم این دوران سریعتر بگذرد. نتیجه این نگاه بزرگسالانه، نفی فردیت کودک و سلب آزادی های او و قالب بندی کودک برای همانندی با پدر و مادر شدن یا مجسمه ای از آرمان های تحقق نیافته والدین شدن است. چه نگاهی و چگونه می تواند جایگزین این نگاه بشود؟
دکتر عشایری: بچه از طریق بازی، دنیا را کشف و لمس می کند، مغز آرام آرام به واقعیت عینی، ذهنیت می بخشد و بعد از آن هویت می دهد و بعد از آنکه زبان آمد در مغزش مفهوم می سازد. به این دوره، دوره پیش زبانی گفته می شود. اینجاست که باید به پدر ومادر گفته شود از این دوره تازه مغز دارد کار خودش را می کند و دنیا را یاد می گیرد و بچه ها می توانند اشتباه کنند. این یکی از مسائل جامعه ما هست که فکر می کنند نباید اشتباه کرد در حالی که به بچه باید اشتباه کردن را یاد داد.
سیستم مغز به این شکل است که کسی که رنج می کشد، مجبور است چاره ای بیندیشد و کسی که می اندیشد رنج می برد. اما ما می خواهیم سریعاً راحتی ایجاد کنیم و به همین دلیل سریعاً نصیحت می کنیم و می گوییم مخالف هستیم. نصیحت یعنی من می دانم و تو نمی دانی. در بسیاری از امور کودکانِ با استعداد از نصیحت کردن نفرت داشتند. این موضوع را از رشد کودک یاد گرفته ایم که باید کودک را نظارت کنیم تا اشتباه بزرگی مرتکب نشود ولی باید یک جایی دستش به گرمی بخورد تا دنیا را یاد بگیرد و کشف کند.
*در خانواده چطور می توانیم به رشد مغزی کودک کمک کنیم؟
عشایری: بخشی از تربیت در ارتباط است، متاسفانه کودکانی که دچار عدم توجه می شوند می بینیم که خانواده با این کودکان، فقط تماس داشته است و نتوانسته با کودک ارتباط برقرار کند و این ارتباط یک نوع مهارت است.
*دقیق بفرمایید چه نوع ارتباطی بین والدین و مربیان با کودک مورد نظر است؟
عشایری: باید نوعی آسیب شناسی کنیم تا مشخص کنیم کدام یک از ارتباطات می تواند سوء هاضمه اطلاعاتی ایجاد کند که من اسم آن را روان رنجوری اطلاعات گذاشته ام. ما شاهدیم که در دوران پیش از مدرسه می خواهند بچه ها هم موسیقی یاد بگیرند هم زبان خارجه یاد بگیرند و در همه چیز بهترین باشند. این بمباران اطلاعات که در گذشته در ژاپن و دیگر کشور ها هم اتفاق افتاده بود نتیجه عکس داده است.
در روانشناسی امروز نباید بچه ها را به سمتی هُل داد بلکه باید بیشتر پشت سر بچه رفت و او را نظارت کرد و تنها در برخی موارد باید دخالت کنیم. ما باید ما بین نظارت، مشاهده و دخالت تفکیک قائل باشیم. از ابتدا نباید در کار کودک دخالت کرد. باید گذاشت دنیا را کشف کند و درآنجا که حد و مرز نزدیک می شود باید پدر و مادر دخالت کنند.
ما در مغزمان دو نیم کره داریم. یک نیم کره بیشتر هیجانی است، کلی است و دنیا را کلی می بیند و یک نیم کره آرام آرام در روند رشد بر دیگری غلبه می کند که زبان، محاسبه، خردورزی و منطق آنجاست. نوروساینس یا علم اعصاب مدرن عقیده دارد که این دو باید با هم کار کنند و آن جسم پینه ای که نیم کره راست هیجانی، کلی و شاد را به نیم کره چپ منطقی و هنجاری متصل می کند به نام پل تمدن شناخته می شود. حالا دیده می شود که ما بیشتر به صورت نیم کره راست بچه را تربیت می کنیم.
*مهارت نقد و تفکر انتقادی را می توان از همین دوران آغاز کرد؟
عشایری: به کودک باید یاد داد که نقد کردن چیست و این از همان سنین 3 سالگی شروع می شود. تفکر انتقادی باید در مهد کودک و خانواده شروع شود تا کودک بفهمد به چه دلیل نباید این کار را انجام دهد. محکوم کردن یک کار ساده است ولی استدلال ورزی یک کار مشکل است و متقاعد کردن کودک خیلی بهتر از محکوم کردن کودک است.
با محکوم کردن، دنیای کودک را به بد و خوب تقسیم می کنیم و اتفاقا زیبایی شناسی از همین جا شروع می شود بجای دنیای سیاه و سفید، با استدلال و تفکر انتقادی به بچه یاد می دهیم که خاکستری هم وجود دارد. قرار نیست انسان ها تک ساحتی تربیت شوند.
این موضوع را باید کودکان در جمع و در ارتباط با کودکان دیگر یاد بگیرند. چرا که در آنجا کودک یاد می گیرد که بتواند آستانه تحمل خودش را بالا ببرد و بفهمد در زندگی اشخاصی هستند که قد و وزن و رنگ مو و ... آنها با او فرق دارد و همه نباید همانند او باشند و یاد بگیرد با آنها باشد و از آنها نباشد.
* در خیلی از مهد کودک ها از بچه ها می خواهند که شعر، داستان، قرآن، کلمات انگلیسی و ... را حفظ کنند و این حفظ کردنی ها متاسفانه برای خانواده جاذبه پیدا کرده. از طرفی سایه آزمون های تستی و کنکور به دوران ابتدایی نیز رسیده است و این هم یکی از فاجعه های بزرگ نظام آموزشی ماست. نظر جنابعالی درباره این بیراهه ای که جریان تربیت در آن افتاده چیست؟
دولت آبادی: ما الگوهای بسیار خوبی در دنیا داریم برای مثال نحوه یادگیری استقامت در حل یک مسئله که ژاپنی ها در عمل به کودکان یاد می دهند و همانطور که دکتر عشایری گفتند بر عهده خودشان می دانند که بگذارند بچه اشتباه کند، سختی بکشد تا مسئولیت کاری که شروع کرده است را بپذیرد، تمام این موضوعات می تواند در قالب بازی انجام شود، اینکه ما با بی حوصلگی وقت کمی بگذاریم برای یادگیری بچه و بی حوصله باشیم که بچه سختی پذیرفتن یک مسئولیت ذهنی را به عهده بگیرد، کار درستی نیست و باید آگاه باشیم به این موضوع که داریم چه انسانی را رشد می دهم.
ایده آل ما برای رشد این بچه چیست؟ آیا ایده آل این است که برود یک شعر یاد بگیرد؟ ما باید برای بچه فضای تجربی ایجاد کنیم و بگذاریم که آزمون و خطا کند و با جسارت و پیگیری به پیش برود. برای این کار کودک باید در این فضاها قرار گیرد، تلاش کند، به تلاش هایش امتیاز بدهیم، خطا ها را به او بگوییم اما تنبیهش نکنیم به این کار پرورش مثبت می گویند.
برای این کار نیاز به دانش داریم، یعنی باید بدانیم که بچه سه ساله بخشی از رفتارهایش از جنس لجبازی است و این لجبازی با من نیست بلکه با ذهن در حال رشد خودش است وقتی من این موضوع را بدانم این لجبازی ها من را برآشفته نمی کند و درست مانند یک فیلسوف نگاه می کنم تا ببینم فرزند من الان باید از چه مرحله ای عبور کند. یا وقتی که بچه ها بازی های باوری می کنند، بازی های باوری که بخش عمده ای از حیات ذهنی و رشدی کودکان است و آنها می خواهند با این بازی ها نقش خودشان را در جامعه پیدا کنند.
این خودآگاهی که به آن اشاره کردیم یک ترکیبی است از تنظیم هیجان، تنظیم شناخت و تبدیل شدن آن به رفتار اجتماعی است. یعنی من نگاه می کنم تا ببینم نقشی که فرزند من در خاله بازی به عهده می گیرد حاوی کدام هیجانات، امیدها و اهداف است و وقتی که من به این موضوع به عنوان یک انسان آگاه نگاه کنم، ساعت ها بازی کردن کودک مرا خسته نمی کند و هم بازی شدن با او مرا به یک پژوهشگر آگاه تبدیل می کند
بنابراین همه این موضوعات نیازمند دانش و اگاهی هست و نیازمند حوصله است. اینکه وقتی فرزند گریه می کند به او غذا می دهیم فرزند به تدریج فکر می کند که دنیا تنها از راه تغذیه قابل تحمل است و این کار اشتباه است و خیلی زیبا هست که والدین بعد از آن از بچه بپرسند حالا که آرام شدی توضیح بده که چه اتفاقی برایت افتاد؟ تا کودک از این طریق، تامل و تفکر را یاد بگیرد. این چیزی است که در نهایت می تواند در کودک تبدیل به شعور شود.
از سوی دیگر باید توجه کنیم ما چه ارزش هایی را از ابتدا درونی می کنیم. قسمتی از این ارزش ها خود ما هستیم با الگوهایی که به بچه انتقال می دهیم. باید توجه کنیم که ما مشکلاتمان را چگونه حل می کنیم، ارزیابی مان از دیگران چگونه است، این ها مواردی است که به صورت الگوهای رفتاری به بچه منتقل می کنیم.
بخشی از یادگیری با تایید و تقویت می تواند شکل بگیرد و بخشی هم با واقعیت وجودی خود ما انجام می شود که کودکان نگاه می کنند و می بینند که ما مشکلاتمان را چگونه حل می کنیم.
*خانواده های ما نسل فقیری تحویل جامعه می دهند. نسلی که نمی تواند با دنیا تعامل کند و مهارت مواجهه با دنیای جدید را ندارد و در این مسیر خانواده می خواهد با تزریق زبان انگلیسی و کلاس های مختلف، فرزند را به این مسیر هُل بدهد. از سویی با کمال تاسف، دستگاه تعلیم و تربیت ما، مرحله پیش دبستانی را رها کرده است، مهدهای کودک متولی مشخصی ندارد و این موضوع بین بهزیستی و آموزش و پرورش همچنان در کِش و قوس است. به نظر شما، مهمترین تغییری که ضروریست در خصوص اصلاح رویکرد به دوران کودکی در نهاد خانواده، نهاد آموزش، رسانه ها و سیاست گذاری ها و قانون های ما انجام شود چیست؟
عشایری: روح حاکم بر خانواده، آموزش و پرورش و رسانه و محیط با هم در تضاد قرار گرفته است. خانواده از حالت افقی در حال عمودی شدن است. درِ این خانواده به دنیای مجازی باز است و اطلاعات به راحتی ورود پیدا می کند. بنابراین ارتباط باید بین خانواده و محیط و آموزش و پرورش و رسانه ها حفظ شود. رسانه ها برای من خیلی مهم است چرا که امروز دیگر زیر چادرعشایر نیز رسانه وجود دارد. احساس من این است که ما باید یک برنامه ای داشته باشیم که خانواده هم یادگیرنده باشد.
بگذارید من دردی را بیان کنم! در شمال شهر مهدکودک هایی هست که خانم ها با ماشین های شاسی بلند یک میلیاردی دقیقاً دم در مهد پارک می کنند که اگر اجازه دهید تا داخل مهد هم می آیند کسی می آید بچه را سوار می کند. این رفتار یک الگو است. سوال اصلی این است که این کودک چه چیزی از این فضا خواهد آموخت؟ این مادر چرا نباید ماشینش را برای دقایقی هم که شده رها کند و با فرزندش قدم بزند؟ بالاخره این اجتماعی شدن چیست؟
ما باید آسیب شناسی را شروع کنیم و این موضوع خیلی مهم است. من در کنفرانسی نزد یک عصب شناس ژاپنی در هیروشیما بودم. این استاد سوالی را برای بچه هایش ایجاد کرده بود. به من گفت که جواب را به آنها نگویم. یعنی این استاد یک بحران محدود برای بچه های خودش ایجاد کرده بود که اینها بسیج شوند و آنجا کار کنند.
خانواده و آموزش و پرورش باید خیلی به هم نزدیک تر عمل کنند و این کافی نیست که تنها در جلسات اولیا و مربیان شرکت کنند و بعد از آن برای دریافت کارنامه ها به مدرسه مراجعه شود. در همین ژاپن دانش آموزانی که در مهدکودک هستند، باید از مانعی بگذرند که آب جاری هست و سنگ های عجیب و غریب وجود دارد و بچه ها باید مواظب باشند نیفتند. از چهار گروه فیلم برداری می شود. این ها می روند و برخی در آب می افتند و با جیغ و داد بالاخره عبور می کنند. بعد از آن 16 جلسه فیلم را می گذارند و با بچه ها و والدین می بینند و می پرسند که وقتی فلان دختر افتاد در آب تو چرا خندیدی؟ و به او می فهمانند که تو هم می توانستی در آب بیفتی و به او نشان می دهند یک پسر بچه هم در آب افتاده است. ببینید خلاقیت چگونه به بچه آموزش داده می شود. به جای آنکه برای بچه ها پل بسازند، آن ها را به خودشان واگذار می کنند، آنها طناب به دو طرف می بندند و می گویند به هم کمک می کنیم و از رودخانه می گذریم. این همان همبستگی و همزیستی مسالمت آمیز است و این ذهن پیش ساخته بر علیه دختران نیز با این کار از بین می رود.
واژه، بذر فکر است و عمل، فرزند سخن، پس با عمل و در عمل باید آموزش داد. تئوری لازم است ولی در عمل باید این تجربه ها را ببینیم و طرح مسئله کنیم. طرح مسئله، حل مسئله را نیز با خودش دارد.
تلویزیون حق ندارد برنامه ای پخش کند که بعد از وقوع یک اتفاق بگوید بی خیال! و این بچه با ذهن باز نیز ببیند و بپذیرد اتفاقا باید گفت با خیال باشید!
*توصیه مشخصی در رابطه با برخورد خانواده و مدرسه و رسانه برای دوره کودکی دارید؟
عشایری: من تاکیدم بر استفاده از نیم کره چپ مغز کودک است. برخی برای آنکه بچه ها شلوغ نکنند، دستگاه جلوی آنها می گذارند که بازی کنند. این فقط استفاده از نیم کره راست مغز است ولی وقتی شما داستانی برای او می گویید نیم کره چپ باید آن را بسازد. پیام فقط برای نیم کره راست که بخندد و زمانه را با فراغت بگذراند نیست، بلکه زندگی مسئله است و باید خانواده با کودک صحبت کند و او را با مسئله مواجه سازد تا مغز کودک سوء هاضمه پیدا نکند.
من مخالفتی ندارم که بچه های ما فیلمی مثل تایتانیک را هم ببینند ولی در آلمان بعد از این فیلم در مدارس مدتها جلساتی گذاشتند که ببینند قضیه چیست، انشا و مقالاتی در این خصوص نوشته شد و نشان داد که این پایان ورشکستگی پدیده عشق در هالیوود است و این نتیجه ای بود که بچه ها خودشان گرفتند. پس اینطور نبود که فقط فیلم را ببینند و آن را الگو قرار دهند. نقد کردن یعنی همین که بفهمیم.
از نظر عصب شناسی کودکی را سالم می دانیم که یک چشم و گوشش باز باشد، اطلاعات را دریافت کند و همه اطلاعات را ما فیلتر نکنیم در اثر این موضوع کودک تحریک شود و بعد این محرک را تحلیل کند و در نهایت پاسخ متعادل به آن محرک بدهد. تعادل روانی همان سلامتی است نه آرامش. آرامش تنها در بهشت زهرا حاصل می شود، چرا آرامش؟ من مخالف آرامش هستم! من موافق تعادل روانی و شور زندگی هستم. یعنی فرد به صورت انتخابی بتواند اطلاعات را پردازش کند و بتواند از کارش دفاع کند و مهارت های ارتباط سالم را یاد بگیرد.
*عصر ایران
نظر شما