اميرمؤمنان على بن ابى طالب سلام الله عليه به سان حكومتگران دنيا نبود كه در تأمين خواسته ها ونيازها اولويت را به نزديكانشان مى دهند واگر چيزى اضافه آمد آن را به بقيه مردم مى دهند. بلكه در رابطه با عموم مسلمانان فرقى ميان نزديكان وخويشاوندانش با ديگران نمى گذاشت ودر همه زمينه ها آنها را با ساير مردم به يك چشم مى نگريست ويكسان رفتار مى كرداين در واقع، همان سياست حكيمانه اسلامى است كه اميرمؤمنان سلام الله عليه آن را پيش از آن كه درباره بقيه مردم پياده كند و از آن ها بخواهد كه آن را به كار بندند، درباره خود و نزدیکانش اجرا نمود.

با برادرش عقیل

شيخ بزرگوار كلينى رحمه الله در كتاب ارزشمند «كافى»، وشيخ جليل القدر مفيد رحمه الله در «الإختصاص» با سندهاى صحيح خويش، از امام صادق سلام الله عليه روايت كرده اند كه آن حضرت فرمود: «چون على سلام الله عليه زمام حكومت را به دست گرفت، بر منبر رفت وحمد وثناى الهى به جاى آورد وآن گاه گفت: به خدا سوگند كه تا خرما بُنى برايم در يثرب برپاست، هرگز از بيت المال شما چيزى براى خود برنخواهم داشت. حال، مى پنداريد: آيا من كه از خويشتن دريغ مى دارم، به شما (بى جهت وبناحق) عطا مى كنم. عقيل برخاست وگفت: به خدا سوگند كه تو مرا با آن سياه مدينه يكسان قرار مى دهى!!اميرمؤمنان سلام الله عليه فرمود: بنشين، در اين جا غير از تو كسى نبود كه سخن بگويد؟ تو بر آن سياه هيچ برترى ندارى مگر به پيشينه (در اسلام) وتقوا».

بازهم با برادرش عقیل

ابن شهرآشوب در «مناقب» به نقل از «جمل انساب الاشراف» آورده است: «عقيل بر على سلام الله عليه وارد شد. حضرت به حسن سلام الله عليه فرمود: به عمويت چيزى بپوشان. حسن سلام الله عليه يكى از پيراهنها ورداهاى خود را به عقيل داد.
شب كه شد، شام نان ونمك آوردند. عقيل گفت: غير از اينها چيزى نيست؟
حضرت فرمود: مگر اينها نعمت خدا نيستند؟ پس، خدا را فراوان شكر وسپاس.
عقيل گفت: چيزى به من بده كه قرضم را بدهم و زودتر خلاصم كن تا از نزد تو برومحضرت فرمود: چقدر بدهكارى ؟گفت: صد هزار درهمحضرت فرمود: به خدا اين مقدار ندارم. صبر كن تا عطايم را بگيرم و مبلغى به تو دهم. اگر نبود كه خانواده ام هم چيزى مى خواهند، همه آن را به تو مى دادمعقيل گفت: بيت المال در دست توست و تو مرا وعده گرفتن حقوقت را مى دهى؟ مگر چقدر حقوق توست وچقدر مى تواند باشد، به فرض كه همه اش را هم به من بدهى؟
حضرت فرمود: حقوق من وتو از بيت المال با ساير مسلمانان يكى است.
آن دو بالاى ساختمان امارت (دارالخلافة) گفتگو مى كردند ومشرف بر صندوقهايى بودند كه پايين قرار داشت ومتعلق به بازاريان بودحضرت على سلام الله عليه به او فرمود: حال كه حرف مرا نمى پذيرى، پايين برو و قفل آن صندوقها را بشكن وآنچه در آنهاست بردارعقيل گفت: در اين صندوقها چيست؟فرمود: اموال تجّار.
عقيل گفت: به من مى گويى صندوقهاى كسانى را بشكنم كه با توكل به خداوند داراييهاى خود را در آنها گذاشته اند؟ اميرمؤمنان سلام الله عليه فرمود: تو هم به من مى گويى كه بيت المال مسلمانان را باز كنم واموال آن را كه با توكل به خداوند در آن نهاده وبر دَرَش قفل زده اند، به تو بدهم»؟ در آن نهاده و بر درش قفل زده اند ، به تو بدهم»؟

در خطبه 224 نهج البلاغه آمده است:

«به خدا سوگند برادرم عقيل را در گرسنگى شديدى ديدم به طورى كه درخواست يك مَن از گندم هاى بيت المال را از من داشت و كودكانش را ديدم كه از فقر، سر و وضعى ژوليده و رنگهايى غبار گرفته داشتند، گويى رخسارشان با نيل سياه شده بود. او بارها و با اصرار درخواستش را گفت و من به گفته اش گوش فرا دادم به طورى كه خيال كرد من دينم را به او مى فروشم و از راه خود جدا مى شوم و در پى او مى روم. اما من آهن پاره اى را در آتش گداختم وآن را به بدنش نزديك ساختم تا با آن عبرت گيرد. پس از درد آن همچون كسى كه به بيمارى و دردى سخت مبتلا باشد، ناليد و نزديك بود كه از حرارت آن بسوزد. به او گفتم: اى عقيل! زنان ماتم زده در ماتم تو ناله سر دهند! آيا از تكّه آهنى كه انسانى آن را به بازيچه گداخته است مى نالى، اما مرا به طرف آتشى كه خداوند جبّار از سر خشم برافروخته است مى كشانى؟! تو از اين درد مى نالى ومن از آتش دوزخ ننالم؟»
آری در منطق اميرمؤمنان سلام الله عليه دادن حتى يك مَن از گندمهاى مسلمانان به برادر فقيرش عقيل، هرچند از شدّت فقر وگرسنگى رنگ در رخسار فرزندانش نباشد، دین فروشی است و مستوجب آتش دوزخ

با خواهرش

«اميرمؤمنان سلام الله عليه خود وفرزندانش را بر هيچ يك از مسلمانان برترى نمى داد. روزى خواهرش ام هانى، دختر ابوطالب، نزد على سلام الله عليه رفت وحضرت بيست درهم به او داد. ام هانى از كنيز عجمش پرسيد: اميرمؤمنان سلام الله عليه به تو چقدر داد؟ گفت: بيست درهم. ام هانى براى اعتراض به اينكه او را با كنيزش يكسان قرار داده اند نزد على سلام الله عليه آمد. حضرت به او فرمود: برگرد خدايت رحمت كناد، ما در كتاب خدا برترى براى اسماعيل بر اسحاق نیافتیم».

با دخترش

مورّخان نقل كرده اند كه: «از بصره مرواريدى براى اميرمؤمنان سلام الله عليه تحفه فرستادند كه نمى شد برايش قيمت تعيين كرد. دخترش ام كلثوم عرض كرد: اى اميرمؤمنان! اجازه مى دهيد اين را براى زينت در گردنم آويزم؟
حضرت على سلام الله عليه به خزانه دار بيت المال، ابو رافع، فرمود: ابو رافع! اين را به بيت المال ببر آن گاه به دخترش فرمود: من نمى توانم اين كار را بكنم مگر آن گاه كه حتى يك زن مسلمان باقى نماند مگر آن كه مثل تو چنين گردنبندى داشته باشد».

با همسرش

«مناقب» به نقل از امّ عثمان، امّ ولد اميرمؤمنان سلام الله عليه آورده است كه گفت: «به خدمت حضرت على سلام الله عليه كه در رُحبه نشسته بود، رسيدم. گردنبندهايى از قرنفل در برابرش بود. گفتم: اى اميرمؤمنان! از اين قرنفلها گردنبندى براى دخترم عطا كن.حضرت با دستش درهمى به طرف من پرتاب كرد وفرمود: اين را بگير سپس فرمود: اينها، در درجه اول، مال مسلمانان است. صبر كن تا سهم خود را از اينها دريافت كنيم، آن گاه گردنبندى به دخترت بدهيم».
با دامادش

عبدالله بن جعفر، برادرزاده حضرت على سلام الله عليه وداماد او يعنى شوهر دخترش، بزرگ بانوى هاشميان حضرت زينب كبرى بود. او مردى پاك و با ايمان واز سادات بنى هاشم وبخشنده بود ومردم را اطعام مى كرد. سفره اش در تابستان وزمستان وشب و روز پهن بود و از مردم پذيرايى مى نموديك بار دچار تنگدستى شد و نزد عمويش اميرمؤمنان سلام الله عليه آمد وعرض كرد: اى اميرمؤمنان! خواهش مى كنم دستور دهيد به من كمكى يا خرجى دهند. به خدا قسم هيچ خرجى ندارم مگر اين كه چارپايم را بفروشم. فرمود: «نه، به خدا قسم نمى توانم چيزى به تو دهم مگر اين كه به عمويت دستور دهى دزدى كند وبه تو بدهد».
اين است سيره ورفتار اميرمؤمنان سلام الله عليه با نزديكان وخويشاوندانش!

برگرفته از کتاب اسلام وسیاست نوشته ایت الله العظمی سید صادق شیرازی

 

نظر شما