آیا چیزی به نام سرشت انسان، وجود دارد؟
پاسخ این سؤال به رویکرد هر فرد نسبت به اخلاق بستگی دارد. در دورانی که به «رهبری سیاسی غیراخلاقی» و «سایش ارزشهای اجتماعی» مشهور است، تفکر پیرامون ذات بشر، هرگز از اهمیت چندانی برخوردار نخواهد بود.
مفهوم فلسفی سرشت انسان، تاریخچهای طولانی دارد. مطالعه پیرامون این موضوع در فرهنگ غرب، در قرن پنجم قبل از میلاد توسط سقراط آغاز شد، اما این ارسطو بود که به طور خاص به استدلال و بحث پیرامون ویژگیهای بارز این مقوله، به ویژه شاخص نیاز مردم به زندگی اجتماعی و توانمندی آنان در استدلال، پرداخت.
از منظر پیروان فلسفه رواقی[1] هلنی یونان، این سرشت بشر است که به زندگی معنا میدهد و در باور به لزوم حسن تفاهم، احترام متقابل و مساوات بین کلیهی ملل و اقوام عالم، سهیم است.
فلاسفهی چین باستان، همچون کنفسیوس[2] و منیکوس[3] معتقد بودند که سرشت بشر به صورت فطری، خوب است، در حالی که شونزی[4] بر این باور بود که سرشت انسان، فطرتاً بد و به دور از اخلاقمداری است. بنابر روایات اسلامی-مسیحی-یهودی، سرشت بشر اساساً ممکن است با گناه فاسد شود، ولی با پذیرش توبه نزد خداوند، فرد میتواند از پلیدی رهایی یابد و همچون زمان آغاز خلقتش، عاری از گناه شود.
در قرنهای هفدهم و هجدهم میلادی، فلاسفه مدرن غرب به نگارش آثار خود و بسط و گسترش این ایدهها پرداختند. فیلسوف انگلیسی، توماس هوبز[5]، استدلال کرد که این سرشت ماست که اکنون زندگیمان را به سوی انزوا، فقر، عمری کوتاه وکثیف توأم با حیوانیت سوق میدهد. این مطلب ما را به سوی پاسخ به این پرسش رهنمون میسازد که «چرا ما نیازمند قدرتی لویاتان[6]گونه برای حاکمیت سیاسی متمرکز هستیم؟».
در مقابل، ژان ژاک روسو[7] بر این باور بود که سرشت انسان، انعطافپذیر است، اما ما بالفطره قادر به تفکر، سخن گفتن و یا ارتباط با بشر نیستیم. او چنین نتیجهگیری کرد که عدم مطابقت بین شرایط اولیه و تمدن مدرن، ریشهی تمام بدبختیهایی است که به سرشت واقعی ما مربوط میشود.
دیوید هیوم[8] که همیشه فردی معقول و میانهرو بود، پیشنهاد میکند که انسانها با آمیزهای از نوعدوستی و خودپسندی توصیف شوند و چنین آمیزهای به ویژه به مدد فرهنگ، میتواند آنها را در قالب بهتر یا بدتری درآورد.
اثر چارلز داروین[9] در اواسط سال 1800 میلادی، بسیاری از رویکردهای اولیهی باورمندان ذاتباوری(اصالت جوهر)[10] پیرامون سرشت انسان را غیرقابل دفاع ساخت. چرا که سهم بشر در توصیفات ایدهی ذاتباوری(اصالت جوهر) اندک بود و با تکامل تدریجی داروین که بر این باور استوار بود که «انسان عاقل[11] به عنوان یک گونهی وارسته خاص رشد و نمو میکند و هیچ تمایز بارزی بین ویژگیهای زیستشناختی ما با سایر گونهها وجود ندارد.»، مغایرت داشت.
این گونه بود که شک فلسفی پیرامون سرشت انسان شدت یافت و یافتههای زیستشناسی مورد تجدید نظر قرار گرفت. امروزه برخی از فلاسفه، ایدههای روسو و داروین را تفسیر میکنند تا به این مطلب که «سرشت انسان به خودی خود وجود ندارد، در حالی که ویژگیهای زیستشناختی ممکن است بر جسم تحمیل شود و اذهان و ارادهی آدمیان، مقاومتی در برابر آن نشان ندهند»، معنا بخشند.
روانشناسان باورمند به نظریهی تکامل(فرگشت) و حتی برخی از متخصصین اعصاب، مطلب فوق را غیرمنطقی میدانند. پیامی که آنان از گفتههای داروین و بخشی از ایدههای روسو اتخاذ کردهاند، این است که ما در اصل، با بافت مدرن، ناسازگار هستیم. درواقع ما میمونهای پلئیستوس[12] هستیم که خود را به گوشیهای تلفن همراه و سلاح هستهای مجهز نمودهایم.
دیدگاه من به عنوان یک زیستشناس باورمند به نظریهی تکامل و اندیشمند آگاه به فلسفهی علم، این است که سرشت انسان مسلماً وجود دارد؛ اما این سرشت، بستگی به ذات هر گونه ندارد. فقط گونهی ما، همچون هر گونهی دیگر زیستشناختی، به عنوان یک نمونهی آماری، در حال پویش و نمو است و این امر به حضور و عدم حضور گونههای دیگر از تبارمان، وابسته نیست.
چرا این موضوع برای کسی که دانشمند یا فیلسوف نیست، اهمیت دارد؟ حداقل به دو دلیل که یکی شخصی و دیگری سیاسی است، میتوانیم به این موضوع بیندیشیم. اولاً این که ما چه تعبیری از سرشت انسان داریم، مستلزم مفاهیم وسیع اخلاقی از فهم یونانی رومی باستان پیرامون مطالعهی چگونگی بایستههای زندگی ماست. کسی که نگرش یهودی-مسیحی-اسلامی از سرشت انسان دارد، طبیعتاً به پرستش خداوند روی آورده و از هدایت فرامین مذهبی پیروی میکند. در مقابل، کسی که فلسفهی اگزیستانسیالیسم(هستیگرایی)[13] را در راستای نظریات جین پائول سارتر[14] یا سایمون د بویور[15] پذیرفته است، ممکن است معتقد باشد که به دلیل «تقدم وجود بر ذات»، ما اساساً آزادیم که زندگی خود را با انتخابهایمان شکل دهیم و در این راستا، نیاز به یاری خدا نداریم. به علاوه، نگرش به سرشت انسان، بر نگرش به اخلاق تأثیر میگذارد. امروزه، اخلاق ما دچار اختلال است. مطالعات اخیر در ایالات متحده گویای آن است که ریاست جمهوری دونالد ترامپ به غیراخلاقیترین ریاست جمهوری در تاریخ امریکا موسوم است، در حالی که بررسی سالانهی گالوپ از وضعیت اخلاقی امریکا بیانگر فرسایش پایدار آداب اجتماعی است.
اگر برای لحظهای به بحث پیرامون سرشت انسان بازگردیم، ممکن است به بصیرت ارزشمندی دربارهی باورهایمان و بسط و گسترش آن به دیگران دست یابیم.
در اصل در این مقاله، سعی ما بر این بود تا حد توان به ارائهی ایدههای مرتبط با اخلاق و محدودیتهای مربوط به آن نظریات بپردازیم و در این راستا بر اخلاق مبتنی بر اصول طبیعی فلسفهی رواقی تکیه کردیم، اما به بیان دقیق آن نپرداختیم. ولی صرف نظر از آموزههای فلاسفه و افراد مذهبی به این نتیجه میرسیم که چه به لحاظ بیولوژیکی، چه غیر از آن، بهتر است بیشتر مراقب اعمال خود باشیم و مسئولیت آن را بر عهده بگیریم. نیازی به گفتن ندارد که در میان ما، بسیاری از چنین تمرینی بهره بردهاند.
[1] رِواقی (به انگلیسیStoicism ، و به فارسی، «سُتاوندی»)، مکتبی فلسفی است که بهوسیله زنون کیتسیونی (Zeno of Citium) تأسیس شد. نام این فلسفه در زبانهای اروپایی و نیز عنوان رواقی برای آن، بدین مناسبت است که حوزه ایشان در یکی از رواقهای آتن منعقد میشد. واژه stoa در یونان باستان به ایوانی گفته میشد که با کاربری از ستونها استوار و ایستاده شده بود. استوار، استوانه، ایستادن و راست (قائم) همه همریشه با این واژه هستند. ستاوندیان از این رو چنین نامیده شدند که بنیانگذار آنها زنون در سُتاوند مرکزی آتن آموزههای خود را به شاگردان و پیروانش میآموخت.
مذهب رواقی در قرن دوم میلادی، در روم، نفوذ یافت و حکمایی مانند سنکا، اپیکتتوس و مارکوس آورلیوس به آن گرویدند. پیروان این فلسفه رواقیون یا سُتاوندیان خوانده میشوند. زنون فلسفه را منقسم به طبیعیات، منطق و اخلاق میدانست. منطق وی مبتنی بر اُرغنون ارسطو بود، اما میگفت که هر معرفتی بالمآل به ادراکات حواس بازمیگردد.
نظریهی رواقیون در طبیعیات، اساساً مادی بود. درنظر آنها هرچه حقیقت دارد مادی است. توده و ماده، یا جسم و جان، حقیقت واحد و با یکدیگر مزج کلی دارند. وجود یکی در تمامی وجود دیگری ساری است. در اخلاق، سُتاوندیان، فضیلت را مقصود بِالذات میدانستند، و معتقد بودند که زندگی باید سازگار با طبیعت و قوانین آن باشد، و میگفتند که آزادی واقعی وقتی حاصل میشود که انسان، شهوات و افکار ناحق را به یکسو نهد و در وارستگی و آزادگی اهتمام ورزد. ستاوندیان به سبب پیروی از این اصول نزد عامهی مردم به لاقیدی معروف بودند.
فلسفهی اخلاقی سُتاوندی تاثیرگذارترین جریان اخلاقی-فلسفی در طول تاریخ است، که پانصد سال به درازا انجامید و از دوره فروپاشی امپراتوری اسکندر مقدونی ۳۰۰ سال قبل از میلاد مسیح، تا ۲۰۰ سال بعد از میلاد مسیح ادامه داشت. مکتب رواقی به سه دوره تقسیم میشود:
-
دوره ابتدایی با حضور چهرههایی همچون زنون کیتسیونی، که مؤسس این مکتب بود، و کلنتس.
-
دوره میانی و اشخاصی چون پاناینوس و یوزیدونیوس.
-
دوره جدید و افرادی مانند سنکا، اپیکتت و آرول.
نظر شما