twitter share facebook share ۱۴۰۴ مهر ۲۲ 673
پرسش اصلی این است که آیا نظام تئوکراتیکی که آقای خامنه‌ای از سال ۱۹۸۹ اداره‌اش می‌کند، دوام خواهد آورد، دگرگون خواهد شد یا فروخواهد پاشید و در پی آن، چه نوع نظم سیاسی‌ای ممکن است پدید آید.

برای نخستین بار در نزدیک به چهار دهه، ایران در آستانهٔ تغییر رهبری – و شاید حتی تغییر نظام – قرار گرفته است. با نزدیک شدن پایان دوران رهبری آقای علی خامنه‌ای، جنگ ۱۲روزه‌ای که در ماه ژوئن رخ داد، شکنندگی نظامی را که او ساخته بود آشکار کرد. اسرائیل شهرها و پایگاه‌های نظامی ایران را بمباران کرد و راه را برای ایالات متحده هموار ساخت تا ۱۴ بمب سنگرشکن بر تأسیسات هسته‌ای ایران فرود آورد. این جنگ شکاف عظیمی را میان شعارهای ایدئولوژیک تهران و توان واقعی حکومتی که بخش بزرگی از قدرت منطقه‌ای خود را از دست داده است، دیگر کنترل آسمان خود را ندارد و تسلطش بر خیابان‌ها کاهش یافته، آشکار ساخت. در پایان جنگ، رهبر ۸۶ ساله ایران از مخفیگاه بیرون آمد و با صدایی گرفته اعلام «پیروزی» کرد؛ نمایشی که قرار بود اقتدار نظام را نشان دهد، اما در واقع ضعف آن را برجسته ساخت.

اکنون پرسش اصلی این است که آیا نظام تئوکراتیکی که آقای خامنه‌ای از سال ۱۹۸۹ اداره‌اش می‌کند، دوام خواهد آورد، دگرگون خواهد شد یا فروخواهد پاشید و در پی آن، چه نوع نظم سیاسی‌ای ممکن است پدید آید. انقلاب ۱۹۷۹ ایران را از یک پادشاهی هم‌پیمان با غرب به یک حکومت اسلامی تبدیل کرد؛ تحولی که یک‌شبه، ایران را از متحد آمریکا به دشمن قسم‌خورده‌اش بدل ساخت. از آنجا که ایران امروز همچنان کشوری محوری است – یک قدرت بزرگ انرژی که سیاست داخلی‌اش بر امنیت و نظم سیاسی خاورمیانه تأثیر می‌گذارد و پیامدهای آن در سراسر نظام جهانی طنین‌انداز می‌شود – موضوعِ اینکه چه کسی جانشین آقای خامنه‌ای خواهد شد، اهمیت زیادی دارد.

در دو سال گذشته – از زمان حملهٔ حماس به اسرائیل در ۷ اکتبر ۲۰۲۳، حمله‌ای که در میان رهبران بزرگ جهان تنها آقای خامنه‌ای آشکارا از آن حمایت کرد – حاصل تمام عمر رهبر جمهوری اسلامی، به دست اسرائیل و ایالات متحده به خاکستر تبدیل شده است. نزدیک‌ترین شاگردان و هم‌پیمانان نظامی و سیاسی‌اش کشته یا ترور شده‌اند. نیروهای نیابتی منطقه‌ای‌اش تضعیف شده‌اند. پروژهٔ عظیم هسته‌ای او، که با هزینهٔ سنگینی برای اقتصاد ایران ساخته شده بود، زیر توده‌ای از آوار دفن شده است.

جمهوری اسلامی کوشیده است این تحقیر نظامی را به فرصتی برای برانگیختن حس وطن‌دوستی و همبستگی ملی بدل کند، اما سختی‌های زندگی روزمره برای مردم غیرقابل انکار است. ۹۲ میلیون ایرانی، بزرگ‌ترین جمعیت جهان هستند که دهه‌ها از نظام مالی و سیاسی جهانی منزوی مانده‌اند. اقتصاد ایران یکی از تحریم‌شده‌ترین اقتصادهای جهان است. پول ملی‌اش از بی‌ارزش‌ترین‌ها در دنیا است؛ گذرنامهٔ ایرانی از بی ارزش‌ترین گذرنامه‌ها در مرزهاست؛ اینترنتش از سانسور‌شده‌ترین‌هاست و هوایش از آلوده‌ترین‌ها در جهان.

شعارهای همیشگی حکومت – «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر اسرائیل»– بدون اینکه هیچگاه شعار «زنده باد ایران» سر داده شود، به روشنی نشان می‌دهد که اولویت نظام «مقاومت» است، نه «پیشرفت». قطعی برق و جیره‌بندی آب، به بخش ثابتی از زندگی روزمره تبدیل شده است. یکی از اصلی‌ترین نمادهای انقلاب، یعنی حجاب اجباری، که آقای روح‌الله خمینی، بنیان‌گذار جمهوری اسلامی، آن را «پرچم انقلاب» می‌خواند، امروز در حال فروپاشی است و پدران خودخواندهٔ ملت اکنون نمی‌توانند زنان ایران را بیش از کنترل آسمان‌های کشور کنترل کنند.

برای درک اینکه ایران چگونه به این نقطه رسیده است، باید به اصول هدایتگر دوران ۳۶سالهٔ رهبری آقای خامنه‌ای نگریست. دوران او بر دو ستون استوار بوده است: پایبندی مطلق به اصول انقلابی در داخل و خارج کشور، و رد کامل هرگونه اصلاح سیاسی. آقای خامنه‌ای همیشه باور داشته است که تضعیف ایدئولوژی جمهوری اسلامی همان بلایی را بر سر نظام می‌آورد که سیاست «گلاسنوست» میخائیل گورباچف بر سر اتحاد جماهیر شوروی آورد: تسریع مرگ رژیم، نه طول عمر آن. آقای خامنه‌ای همچنین همواره در برابر عادی‌سازی روابط با ایالات متحده ایستاده است.

 سن بالا، انعطاف‌ناپذیری، و فوت قریب‌الوقوع آقای خامنه‌ای، ایران را میان فساد و فرسایش طولانی‌مدت از یک‌سو، و فروپاشی ناگهانی از سوی دیگر معلق گذاشته است. پس از او، چندین آیندهٔ ممکن در برابر ایران قرار دارد. ایدئولوژی جمهوری اسلامی می‌تواند در نهایت به نوعی «استبداد فردی و مصلحت‌گرایانه» فروکاسته شود، مشابه آنچه در روسیهٔ پساشوروی دیده شد. ایران می‌تواند مانند چین پس از مرگ مائو، از ایدئولوژی خشک فاصله گرفته و منافع ملی را جایگزین کند؛ ممکن است مانند کرهٔ شمالی، سرکوب و انزوا را دوچندان نماید؛ و شاید همچون پاکستان، حکومت روحانیان جای خود را به سلطهٔ نظامیان بدهد. همچنین در احتمالی بسیار ضعیف، ممکن است ایران به سوی حکومتی مردم سالار و مبتنی بر نمایندگی گرایش پیدا کند؛ آرزویی که ریشه در انقلاب مشروطهٔ ۱۹۰۶ دارد. مسیر ایران، خاص خود خواهد بود و جهت آن نه‌تنها سرنوشت ایرانیان بلکه ثبات خاورمیانه و نظم جهانی را شکل خواهد داد.

رویکردی مبتنی بر سوء ظن

ایرانیان اغلب خود را وارثان یک امپراتوری بزرگ می‌دانند، اما تاریخ معاصرشان سرشار از تهاجم، تحقیر و خیانت‌های مکرر است. در قرن نوزدهم، ایران تقریباً نیمی از قلمرو خود را به همسایگان طماع واگذار کرد؛ قفقاز (که شامل ارمنستان، آذربایجان، گرجستان و داغستان امروزی است) را به روسیه داد و هرات را تحت فشار بریتانیا به افغانستان سپرد. تا اوایل قرن بیستم، روسیه و بریتانیا ایران را به حوزه‌های نفوذ خود تقسیم کردند. در سال ۱۹۴۶، نیروهای شوروی آذربایجان ایران را اشغال کرده و قصد الحاق آن را داشتند. و در سال ۱۹۵۳، بریتانیا و ایالات متحده کودتایی را سازمان دادند که به برکناری نخست‌وزیر محمد مصدق انجامید.

این میراث، نسلی از حاکمان ایرانی را پدید آورده است که در همه‌چیز توطئه می‌بینند و حتی به نزدیک‌ترین اطرافیان خود مظنون‌اند. رضاشاه، بنیان‌گذار سلسله پهلوی – که هنوز هم بسیاری از ایرانیان او را تحسین می‌کنند – در جریان جنگ جهانی دوم، به‌دلیل ظنِّ تمایلش به آلمان نازی، به اجبارِ نیروهای متفقین از سلطنت کنار رفت. مشاورش عبدالرضاخان تیمورتاش گفته بود: «اعلیحضرت از همه و همه‌چیز بدگمان بود. در سراسر کشور کسی نبود که او بدان اعتماد داشته باشد.» پسرش، محمدرضاشاه نیز چنین ذهنیتی داشت. او پس از سقوطش در انقلاب ۱۹۷۹ نتیجه گرفت که «وعده‌های دروغین آمریکایی‌ها تاج و تختم را از من گرفت.» پس از پیروزی انقلاب، آقای خمینی هزاران مخالف را به اتهام «جاسوسی برای بیگانگان» اعدام کرد؛ و جانشینش، آقای خامنه‌ای، تقریباً در هر سخنرانی خود از «توطئه‌های آمریکا و صهیونیسم» سخن می‌گوید.

این بی‌اعتمادی عمیق تنها محدود به نخبگان نیست؛ بلکه در رگ و پی جامعهٔ سیاسی ایران جریان دارد. رمان مشهور «دایی‌جان ناپلئون» نوشتهٔ ایرج پزشکزاد – که بعدها به سریال تلویزیونی محبوبی در سال ۱۳۵۵ تبدیل شد – پدرسالار بدگمانی را به تصویر می‌کشد که در همه‌چیز، به‌ویژه در کار انگلیسی‌ها، توطئه می‌بیند. این رمان هنوز هم یکی از ارجاعات فرهنگی مهم در ایران است، چون ذهنیت توطئه‌باورانه‌ای را که همچنان بر سیاست و جامعه ایران سایه افکنده، به طنز می‌کشد. براساس یک نظرسنجی جهانی در سال ۲۰۲۰، کمتر از ۱۵ درصد ایرانیان باور دارند که «بیشتر مردم قابل اعتمادند»؛ یکی از پایین‌ترین نرخ‌ها در جهان.

در این «سبک پارانویایی ایرانی»، بیگانگان شکارچی تصور می‌شوند، خودی‌ها خائن، و نهادها به خدمت منافع فردی درمی‌آیند. در صد سال گذشته، تنها چهار مرد بر ایران حکومت کرده‌اند؛ شخصیت‌پرستی جای نهادهای پایدار را گرفته و سیاست کشور میان دوره‌های کوتاه شور و امید و سال‌های طولانی سرخوردگی در نوسان بوده است. جمهوری اسلامی این الگو را با تقسیم رسمی مردم به «خودی» و «غیرخودی» نهادینه‌تر کرده است. در چنین فضایی از بی‌اعتمادی، روندی معکوس شکل می‌گیرد: میان‌مایگان پاداش می‌گیرند، گمنامان ترفیع می‌یابند و وفاداری بر شایستگی ارجح است. صعود آقای خامنه‌ای در سال ۱۹۸۹ نمونهٔ کامل همین روند بود، و همین معیارها احتمالاً جانشینی مورد نظر او را نیز تعیین خواهند کرد. این فرهنگ ریشه‌دار بی‌اعتمادی – که از تاریخ شکل گرفته، به‌دست حاکمان تقویت شده و در جامعه نهادینه گشته – نه‌تنها به تداوم استبداد کمک می‌کند بلکه مانع از شکل‌گیری سازمان جمعی لازم برای حکومت نمایندگی می‌شود. این سایهٔ سنگین، همچنان بر آیندهٔ ایران گسترده خواهد ماند.

گذار از یک حکومت استبدادی معمولاً از سناریوی از پیش نوشته‌شده پیروی نمی‌کند و ایران نیز استثنا نخواهد بود. فوت یا ناتوانی آقای خامنه‌ای آشکارترین عامل تغییر خواهد بود. شوک‌های بیرونی – مانند سقوط قیمت نفت، تشدید تحریم‌ها، یا حملات نظامی تازه از سوی اسرائیل یا آمریکا – می‌توانند نظام را بیش از پیش بی‌ثبات کنند. اما تاریخ نشان داده است که جرقه‌های داخلی غیرمنتظره – یک فاجعه طبیعی، خودسوزی یک دستفروش، یا کشته شدن زنی جوان به‌خاطر بیرون بودن موی سرش – می‌تواند پیامدهایی به همان اندازه تعیین‌کننده داشته باشد.

در نزدیک به پنج دهه گذشته، ایران با ایدئولوژی اداره شده است؛ اما آیندهٔ آن به عمل‌گرایی و مدیریت واقعی بستگی خواهد داشت؛ به اینکه چه کسی می‌تواند کشوری تقریباً پنج برابر آلمان را، با منابع عظیم اما مشکلات بزرگ‌تر، بهتر اداره کند. از دل این آشوب، نظم پسا‌خامنه‌ای می‌تواند اشکال گوناگونی بگیرد: حکومت مرد قدرتمند ملی‌گرا، تداوم روحانیت، سلطه نظامی‌ها، پوپولیسم، یا ترکیبی از همه این‌ها. این امکان‌ها بازتابی از چنددستگی‌های درونی کشور است. روحانیون در پی حفظ ایدئولوژی جمهوری اسلامی‌اند. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به دنبال تثبیت قدرت خود است. شهروندانِ به‌حاشیه‌رانده‌شده، از جمله اقلیت‌های قومی، خواهان کرامت و فرصت‌اند. اپوزیسیون، هرچند پراکنده و ناتوان از اتحاد، آن‌قدر پایدار هست که از میان نرود. هیچ‌یک از این نیروها یک‌دست نیستند، اما همین خواسته‌ها و کنش‌ها تعیین خواهد کرد که ایران به چه کشوری بدل شود.

ایران به‌مثابه روسیه

جمهوری اسلامی امروز شباهت زیادی به اتحاد شوروی در واپسین سال‌های عمرش دارد: ایدئولوژی فرسوده‌اش را با اجبار حفظ می‌کند، رهبریِ سالخورده اش از اصلاح می‌هراسد، و جامعه‌اش تا حد زیادی از دولت روی‌گردان شده است. هم ایران و هم روسیه کشورهایی غنی از منابع، با تاریخی پرافتخار، فرهنگی ادبی و سرشار از عقده‌های تاریخی‌اند. هر دو با انقلاب‌های ایدئولوژیک دگرگون شدند – روسیه در ۱۹۱۷ و ایران در ۱۹۷۹ – انقلاب‌هایی که می‌خواستند تاریخ را تغییر دهند و نظمی کاملاً نو بسازند. هر دو کوشیدند گذشته را تلافی کنند و چشم‌اندازی تازه را در داخل و خارج تحمیل نمایند، اما در این راه، نه‌فقط مردم خود بلکه همسایگانشان را نیز به ویرانی کشاندند. با وجود تفاوت در ایدئولوژی – یکی بی‌خدا و دیگری دینی – شباهت‌هایشان چشمگیر است. جمهوری اسلامی نیز مانند شوروی، نمی‌تواند با آمریکا به سازش ایدئولوژیک برسد و خود عامل نابودی خودش است.

سقوط شوروی با اصلاحات گورباچف سرعت گرفت؛ اصلاحاتی که کنترل مرکزی را تضعیف کرد و نیروهایی را آزاد ساخت که نظام توان مهارشان را نداشت. در دههٔ ۱۹۹۰، بی‌قانونی، غارت الیگارش‌ها و نابرابری شدید، خشم و سرخوردگی مردم را برانگیخت. از دل آن هرج‌ومرج، ولادیمیر پوتین – افسر پیشین کا.گ.ب، سازمان امنیت شوروی – برخاست و با وعدهٔ بازگرداندن ثبات و غرور ملی، کمونیسم را با ملی گرایی خصمانه جایگزین کرد. او خود را احیاگر «عظمت روسیه» معرفی کرد.

در ایران نیز ممکن است مسیر مشابهی طی شود. جمهوری اسلامی از نظر ایدئولوژیک و مالی ورشکسته است، در برابر اصلاح واقعی مقاومت می کند، و زیر فشار خارجی و نارضایتی داخلی، مستعد فروپاشی است. چنین فروپاشی‌ای می‌تواند خلأیی پدید آورد که نخبگان امنیتی و اقتصادی برای پر کردنش هجوم آورند. در آن صورت، ممکن است فردی قدرتمند – از دل سپاه پاسداران یا دستگاه اطلاعاتی – سر برآورد و ایدئولوژی شیعی را کنار بگذارد و «ناسیونالیسم ایرانیِ خصمانه با جهان» را به‌عنوان پایهٔ نظم جدید اقتدارگرایانه مطرح کند. برخی چهره‌های بلندپایه مانند محمدباقر قالیباف، رئیس کنونی مجلس و مقام سابق سپاه، ممکن است چنین جاه‌طلبی‌هایی داشته باشند، اما نزدیکی بیش از حدشان به نظام کنونی، آن‌ها را به گزینه‌هایی بعید برای رهبری نظم تازه بدل می‌کند. آینده شاید متعلق به چهره‌ای گمنام‌تر باشد؛ کسی که آن‌قدر پایین‌رتبه بوده که از سرزنش عمومی در امان مانده، اما به‌اندازهٔ کافی تجربه دارد تا از دل ویرانی‌ها برخیزد.

البته این تشابه کامل نیست. زمانی که شوروی فروپاشید، وارد سومین نسل از رهبران خود شده بود، در حالی که ایران تازه وارد نسل دوم خود می‌شود. و برخلاف شوروی، ایران هرگز گورباچف خود را نداشته است؛ زیرا آقای خامنه‌ای با این باور که اصلاحات به مرگ نظام خواهد انجامید، هرگونه اصلاح را مسدود کرده است.

بااین‌حال، حقیقت بزرگ‌تر پابرجاست: هنگامی که یک ایدئولوژی تمامیت‌خواه فرو می‌پاشد، معمولاً به‌جای تولد مردم سالاری و جامعه مدنی، بی‌اعتمادی و پوچی برجای می‌گذارد. روسیهٔ پساشوروی کمتر شاهد شکوفایی دموکراسی بود و بیشتر به صحنه‌ای برای ثروت‌اندوزی بدل شد. ایرانِ پسا‌تئوکراتیک نیز می‌تواند همان مسیر را طی کند: مصرف‌گرایی و تظاهر به تجمل، به‌عنوان جایگزین دین و دموکراسی.

یک «پوتین ایرانی» می‌تواند برخی از همان تاکتیک‌های جمهوری اسلامی را به کار گیرد: ایجاد ثبات از طریق بی‌ثبات کردن همسایگان، تهدید جریان جهانی انرژی، پنهان کردن روحیهٔ تهاجمی پشت ایدئولوژی‌ای تازه و هم‌زمان ثروت‌اندوزی، در حالی که وعدهٔ بازگرداندن «عظمت ایران» را می‌دهد. برای ایالات متحده و همسایگان ایران، درس روسیه هشداردهنده است: مرگ ایدئولوژی الزاماً به معنای تولد دموکراسی نیست. گاه نتیجه‌اش ظهور مردی نیرومند است که بی‌پروا، با کینه‌های تازه و جاه‌طلبی‌های جدید، بر ویرانه‌های یک نظام فروپاشیده حکومت می‌کند.

ایران به‌مثابه چین

در حالی که اتحاد جماهیر شوروی نتوانست خود را به‌موقع با تغییرات سازگار کند، چین پس از مرگ مائو در سال ۱۹۷۶ با تغییر رویکردی عمل‌گرایانه توانست بقا یابد و در دهه‌های بعد رشد اقتصادی را بر روحیه انقلابی ترجیح دهد. «مدل چینی» مدت‌هاست برای کسانی در درون جمهوری اسلامی جذاب بوده که می‌خواهند نظام را حفظ کنند، اما می‌دانند اقتصاد بیمار و نارضایتی گسترده مردم نیازمند نوعی اصلاح است.

در چنین سناریویی، نظام همچنان سرکوبگر و خودکامه باقی می‌ماند، اما از اصول انقلابی و محافظه‌کاری اجتماعی خود می‌کاهد تا به‌جای آن به نزدیکی با ایالات متحده، ادغام بیشتر در اقتصاد جهانی، و گذار تدریجی از حکومت دینی به تکنوکراسی روی آورد.

ایران در مسیر تحقق این مدل با دو مانع اساسی روبه‌روست: یکی «ایجاد» آن و دیگری «تداوم» آن. در چین، عادی‌سازی روابط با ایالات متحده در دهه ۱۹۷۰ از سوی مائو، بنیان‌گذار انقلاب کمونیستی و نخستین رهبر رژیم، آغاز شد. اما این دنگ شیائوپینگ، جانشین بعدی او بود که از آن فرصت بهره گرفت تا کشور را از جزم‌اندیشی ایدئولوژیک به عمل‌گرایی سوق دهد و اصلاحات را آغاز کند.

در ایران نیز چهره‌هایی چون حسن روحانی، رئیس‌جمهور پیشین، و حسن خمینی، نوهٔ بنیان‌گذار انقلاب، می‌خواستند نقش دنگ ایرانی را ایفا کنند، اما هیچ‌کدام نتوانستند بر آقای خامنه‌ای و همفکران تندرو او غلبه کنند؛ کسانی که سال‌ها باور داشتند هر نوع مصالحه بر سر ایدئولوژی انقلابی، به‌ویژه نزدیکی به آمریکا، نظام را تضعیف می‌کند نه تقویت.

در چین، نزدیکی به واشنگتن به دلیل وجود دشمن مشترک یعنی شوروی آسان‌تر بود. اما در ایران، هرچند گاه‌به‌گاه با ایالات متحده در برابر دشمنان مشترک (مانند صدام یا گروه‌هایی چون القاعده، طالبان و داعش) مواجه شده، برای آقای خامنه‌ای دشمنی با آمریکا و اسرائیل همیشه در اولویت بوده است. اجرای مدل چینی مستلزم آن است که یا آقای خامنه‌ای در واپسین روزهای عمرش از خصومت مادام‌العمر با واشنگتن دست بردارد ــ که بعید است ــ یا رهبر آینده فردی کمتر سرسخت باشد.

حتی در این صورت هم ایران برای پیروی از مسیر چین با دشواری روبه‌رو خواهد شد. نیروی کار عظیم چین به آن کشور امکان داد صدها میلیون نفر را از فقر خارج کند و مشروعیت دوباره‌ای برای دولتش به دست آورد. اما اقتصاد ایران رانتی است و بیشتر به اقتصاد روسیه شباهت دارد. اگر نظام از ایدئولوژی دست بکشد اما نتواند زندگی مردم را بهبود دهد، ممکن است پایگاه فعلی خود را از دست بدهد بدون آنکه حامیان تازه‌ای بیابد.

ایرانی که ایدئولوژی‌اش را کنار بگذارد، با آمریکا رابطه عادی برقرار کند و از مخالفت با موجودیت اسرائیل دست بکشد، بدون شک نسبت به وضعیت کنونی پیشرفتی چشمگیر خواهد داشت. اما تجربه چین نشان می‌دهد که رشد اقتصادی و ادغام در نظام جهانی می‌تواند خود زمینه‌ساز جاه‌طلبی‌های جدید منطقه‌ای و جهانی شود. ضمن اینکه هنوز روشن نیست که ایران بتواند در گذار پرتلاطم به چنین مدلی، ثبات داخلی خود را حفظ کند.

ایران به‌مثابه کره‌شمالی

اگر جمهوری اسلامی همچنان ایدئولوژی را بر منافع ملی مقدم بدارد، آینده‌اش ممکن است شبیه امروز کره‌شمالی شود: نظامی که نه از طریق مشروعیت مردمی بلکه با تکیه بر سرکوب و انزوا تداوم می‌یابد.

آقای خامنه‌ای سال‌هاست ترجیح داده ساختار رهبری مطلقه ــ به رهبری روحانی‌ای زاهد و وفادار به اصول انقلابیِ «مقاومت در برابر آمریکا و اسرائیل» و تفسیر تندروانه و سنتی از اسلام در داخل ــ ادامه یابد. اما پس از نزدیک به پنج دهه از انقلاب ۱۹۷۹، کمتر ایرانی‌ای خواهان زندگی زیر نظامی است که کرامت اقتصادی و آزادی‌های سیاسی و اجتماعی را از او می‌گیرد. حفظ چنین رژیمی مستلزم کنترل تمامیت‌خواهانه و احتمالاً دستیابی به سلاح هسته‌ای برای بازداشتن فشار خارجی خواهد بود.

در این سناریو، قدرت در دست گروهی بسیار محدود ــ یا حتی یک خانواده ــ باقی می‌ماند. آقای خامنه‌ای ممکن است بخواهد جانشینی برگزیند که به اصول انقلاب وفادار بماند، اما فهرست نامزدهای محتمل بسیار کوتاه است؛ زیرا تقریباً هیچ روحانی تندرویی پایگاه مردمی ندارد. ابراهیم رئیسی، که زمانی گزینهٔ اصلی جانشینی محسوب می‌شد، در مه ۲۰۲۴ در سانحه سقوط بالگرد هنگام ریاست‌جمهوری درگذشت. اکنون پسر ۵۶ سالهٔ خامنه‌ای، مجتبی، برجسته‌ترین نامزد محسوب می‌شود؛ اما جانشینی موروثی آشکارا با یکی از اصول بنیادین انقلاب ــ اصرار خمینی بر اینکه «سلطنت ضداسلامی است» ــ در تضاد خواهد بود.

مجتبی خامنه‌ای هرگز مقام انتخابی نداشته، تقریباً چهره‌ای عمومی نیست، و بیشتر به‌دلیل ارتباطات پشت‌پرده‌اش با سپاه شناخته می‌شود. تصویر او یادآور تداوم نسل پدرش است نه آغاز عصری تازه. تلاش‌های هوادارانش برای مقایسه او با محمد بن‌سلمان، ولیعهد پویای عربستان ــ از جمله کمپین‌هایی در شبکه‌های اجتماعی با هشتگ فارسی #MojtabaBinSalman ــ خود نشانه‌ای است از اینکه حتی پایگاه انقلابی خامنه‌ای نیز می‌داند تصویری رو‌به‌آینده جذاب‌تر از بازتولید گذشته است.

دیگر گزینه‌های تندرو نیز امید چندانی برنمی‌انگیزند. غلام‌حسین محسنی‌اژه‌ای، رئیس ۶۹ سالهٔ قوه قضائیه، قاضی‌ای خشک و مشهور به صدور احکام اعدام‌های گسترده است؛ شاید معروف‌ترین اقدامش در ملأعام گاز گرفتن خبرنگاری بود که از سانسور انتقاد کرده بود! هرگونه جانشینی از این جنس نه بر رضایت مردم بلکه بر وفاداری سپاه تکیه خواهد داشت.

اما روشن نیست سپاه همچنان از روحانیون سالخوردهٔ مجلس خبرگان ــ نهادی که وظیفهٔ انتخاب رهبر بعدی را دارد ــ تبعیت کند یا در زمان مناسب، خود مستقیماً فرمانده جدید جمهوری را برگزیند.

مدل کره‌شمالی همچنین با جامعه‌ای در تضاد است که آرزویش گشودگی و رفاه به سبک کره‌جنوبی است. اندک ایرانیانی حاضرند نظامی را بپذیرند که از حیث اولویت دادن به ایدئولوژی بر اقتصاد و امنیت شخصی، از وضع فعلی هم افراطی‌تر باشد. چنین حکومتی مستلزم زندان‌های انبوه، مهاجرت گسترده متخصصان، و شاید سپری هسته‌ای برای بازداشتن فشار خارجی خواهد بود.

اما برخلاف کره‌شمالی، ایران نمی‌تواند خود را کاملاً منزوی کند: اسرائیل بر آسمان‌هایش تسلط دارد و بارها توانایی خود را در هدف قرار دادن تأسیسات هسته‌ای، پایگاه‌های موشکی و فرماندهان ارشد نشان داده است.

اگر رهبر آینده نیز تندرو باشد، احتمالاً چهره‌ای گذرا خواهد بود؛ کسی که نظام را برای مدتی سر پا نگه می‌دارد، اما نظمی پایدار نمی‌سازد. احمد کسروی، روشنفکر سکولار ایرانی که در سال ۱۹۴۶ به‌دست اسلام‌گرایان ترور شد، زمانی نوشته بود: «ملت ایران یک بار به روحانیت بدهکار بود تا حکومتش را بیازماید و ناکامی‌اش را ببیند.» پس از نزدیک نیم‌قرن ناکارآمدی روحانیون، این بدهی ادا شده است. اگر دورهٔ بعدی ایران باز هم به دست یک مستبد بیفتد، بعید است او عمامه بر سر داشته باشد.

ایران به‌مثابه پاکستان

اگر آینده ایران در دست سپاه پاسداران رقم بخورد، شاید نزدیک‌ترین نمونهٔ تاریخی برای مقایسه، پاکستان باشد.

از زمان انقلاب، جمهوری اسلامی به‌تدریج از یک دولت روحانی به یک دولت امنیتی تحت سلطه سپاه تبدیل شده است. سپاه که در سال ۱۹۷۹ برای «حفاظت از انقلاب» در برابر کودتای خارجی، شورش داخلی و بی‌وفایی ارتش شاهنشاهی تأسیس شد، در جنگ ایران و عراق به‌طور چشمگیری گسترش یافت. پس از جنگ، وارد عرصه‌های تجارت، بنادر، ساختمان، قاچاق و رسانه شد و به هیولایی چندوجهی تبدیل گردید: بخشی نیروی نظامی، بخشی شرکت اقتصادی، و بخش سیاسی. امروز سپاه بر برنامه هسته‌ای ایران نظارت دارد، نیروهای نیابتی در سراسر منطقه را فرماندهی می‌کند و بخش‌های بزرگی از اقتصاد را در اختیار دارد.

تعبیر معروفی که درباره پاکستان به کار می‌رود، اکنون درباره ایران نیز صدق می‌کند: «نه کشوری با ارتش، بلکه ارتشی با کشور.»

ناامنی‌ها و هراس‌های آقای خامنه‌ای، حکومت او را به سپاه گره زده است. حملات آمریکا به افغانستان و عراق به سپاه اجازه داد بودجه و قدرتش را افزایش دهد و شبکه‌های نیابتی در خارج را گسترش دهد، در حالی که تحریم‌ها نیز از طریق قاچاق، آن را ثروتمندتر کرد. با این حال، سپاه یکپارچه نیست؛ مجموعه‌ای است از کارتل‌های رقیب که اختلافات نسلی، نهادی و اقتصادی‌شان تاکنون با اقتدار آقای خامنه‌ای مهار شده است. اما با رفتن او، این اختلافات احتمالاً آشکار خواهد شد.

یکی از سناریوهای محتمل برای تبدیل سلطه سپاه به حاکمیت مستقیم این است که سپاه اجازه دهد ناآرامی‌ها شدت گیرد، سپس خود را «منجی ملت» معرفی کند. چنین الگویی شباهت زیادی به ارتش پاکستان دارد که سال‌ها سلطه‌اش را با ادعای «حافظ وحدت ملی در برابر هند و فروپاشی داخلی» توجیه کرده است. برای سپاه، چنین راهبردی مستلزم کنار زدن روحانیون و جایگزینی ایدئولوژی انقلابی شیعی با ملی‌گرایی ایرانی است. روحانیون به خدا استناد می‌کنند، اما سپاه به «میهن».

 با این حال، نباید سلطه کنونی سپاه را با محبوبیت اشتباه گرفت. فرماندهان ارشدش همگی توسط رهبر منصوب می‌شوند و مرتب جابه‌جا می‌گردند تا قدرت فردی نیابند؛ آنان به‌خاطر سرکوب، فساد و ناکارآمدی شناخته می‌شوند. سیامک نمازی، شهروند آمریکایی که هشت سال در اسارت سپاه بود، می گوید: «ایران امروز مجموعه‌ای از مافیاهای رقیب است ــ تحت سلطه سپاه و وابستگانش ــ که وفاداری‌شان نه به کشور است، نه به دین و نه به ایدئولوژی، بلکه فقط به منافع شخصی.»

ترور نزدیک به بیست فرمانده ارشد سپاه در پناهگاه‌ها و خانه‌هایشان به‌دست اسرائیل، هم آسیب‌پذیری سپاه را نشان داد و هم ضعف نهادی آن را؛ نهادی که وفاداری ایدئولوژیک را بر شایستگی ترجیح می‌دهد. برای بقای یک رژیم سپاهی، بی‌تردید نسل جدیدی از رهبران لازم است؛ کسانی کمتر جزمی و بیشتر ملی‌گرا که بتوانند با تکیه بر وطن‌دوستی، نه ایدئولوژی مذهبی، حمایت عمومی را جلب کنند.

اگر سپاه واقعاً زمام امور را در دست گیرد، آینده ایران بستگی زیادی به نوع فرمانده‌ای دارد که در رأس قرار گیرد.

فرمانده‌ای خشمگین و کینه‌جو ممکن است خود را «پوتین ایرانی» بنامد و با جایگزینی ملی‌گرایی به‌جای اسلام‌گرایی، همچنان با غرب در تقابل بماند.

اما یک افسر عمل‌گراتر ممکن است شبیه عبدالفتاح السیسی در مصر باشد: مستبدی ملی‌گرا که اقتدارگرایی را حفظ می‌کند ولی به دنبال همکاری با غرب است.

مسئلهٔ هسته‌ای در این میان نقشی محوری دارد. در نوشته‌های استراتژیست‌های سپاه، اغلب سرنوشت صدام و قذافی ــ که بدون سلاح هسته‌ای سقوط کردند ــ با کره‌شمالی که با بمب اتمی دوام آورده، مقایسه می‌شود. یک ایران تحت رهبری سپاه با همین دوگانگی روبه‌رو خواهد بود: ساخت بمب برای بقا یا چشم‌پوشی از آن برای کسب مشروعیت بین‌المللی.

چنین ایرانی، مانند پاکستان، کمتر با روحانیون و بیشتر با ژنرال‌ها شناخته خواهد شد: ملی‌گرایانی که احساسات وطن‌دوستانه مردم را تحریک می‌کنند و میان رویارویی و مصالحه با غرب در نوسان خواهند بود.

ایران به‌مثابه ترکیه

از نظر جغرافیا، جمعیت، فرهنگ و تاریخ، ایران بیش از هر کشور دیگری به ترکیه شباهت دارد؛ هر دو کشورهای مسلمان، غیرعرب و کهن‌تمدنی هستند که بار بی‌اعتمادی تاریخی به قدرت‌های بزرگ را به دوش می‌کشند. تجربه ترکیه تحت رهبری رجب طیب اردوغان یک مقایسه ممکن را پیش رو می‌گذارد: انتخاباتی که رهبر محبوبی را به قدرت می‌رساند، اصلاحات اولیه‌ای که برای مردم جذاب است، و سپس لغزشی تدریجی به سمت اقتدارگرایی در پوشش دموکراسی.

اما برای آنکه ایران چنین مسیری را طی کند، باید تغییر نهادیِ بنیادینی رخ دهد. لایه‌های پیچیده قدرت در جمهوری اسلامی ــ از دفتر رهبری گرفته تا شورای نگهبان و مجلس خبرگان ــ باید برچیده شود، سپاه در ارتش ادغام گردد و نهادهای انتخابی کشور واقعی و توانمند شوند.

با این همه، ایران از صفر شروع نمی‌کند. همان‌طور که پژوهشگر علوم اجتماعی کیان تاج‌بخش یادآور شده، ایجاد هزاران شورای محلی، نهادهایی با «دو کاربرد» پدید آورده است: از یک سو برای خدمت به نظام اقتدارگرا طراحی شده‌اند و از سوی دیگر، از نظر ساختاری آماده‌اند تا در صورت فراهم شدن فرصت، از گذار دموکراتیک حمایت کنند. به عبارت دیگر، ایرانیان سال‌هاست که «شکل» حکومت نمایندگی را تمرین کرده‌اند، بی‌آنکه از «محتوای» واقعی آن بهره ببرند.

در هر انتخاباتی که اندکی آزاد باشد، احتمال ظهور یک رهبر پوپولیست زیاد است. در کشوری با منابع فراوان و نابرابری عمیق، پوپولیسم همواره نیرویی تکرارشونده بوده است. در سال ۱۹۷۹، آقای خمینی با شعارهایی علیه شاه و حامیان خارجی‌اش و وعدهٔ برق و آب رایگان، مسکن برای همه و توزیع عادلانه ثروت نفتی، مردم را جذب کرد. یک نسل بعد، محمود احمدی‌نژاد، شهردار گمنام تهران، با وعده «آوردن پول نفت بر سر سفره مردم» در سال ۲۰۰۵ به ریاست‌جمهوری رسید.

در ایرانِ پس از خامنه‌ای نیز، چه در انتخابات آزاد و چه در رقابتی محدود، ممکن است بار دیگر یک چهره پوپولیست و ملی‌گرا ظهور کند که بتواند خشم مردم را علیه نخبگان و دشمنان خارجی بسیج نماید.

چنین مسیری شاید ایران را به دموکراسی لیبرال نرساند، اما دست‌کم ادامهٔ حکومت روحانیان نخواهد بود. ترکیبی خواهد بود از مشروعیت مردمی و قدرت متمرکز، توزیع ثروت همراه با فساد، و ملی‌گرایی در کنار نمادهای مذهبی. برای بسیاری از ایرانیان، چنین وضعی، از تئوکراسی یا حکومت نظامیان بهتر خواهد بود. اما تجربه ترکیه نشان می‌دهد که پوپولیسم نه لزوماً به تکثرگرایی بلکه می‌تواند به شکل تازه‌ای از اقتدارگرایی بینجامد؛ اقتدارگرایی‌ای که مشروعیت خود را از صندوق رأی می‌گیرد.

زندگی عادی

تاریخ به ما یادآور می‌شود که در پیش‌بینی آینده باید فروتن بود. در دسامبر ۱۹۷۸، تنها یک ماه پیش از رفتن شاه، یکی از برجسته‌ترین پژوهشگران آمریکایی درباره ایران، جیمز بیل، در نشریه فارین افرز نوشت که «محتمل‌ترین جایگزین برای شاه، گروهی چپ‌گرا و مترقی از افسران میان‌رتبه ارتش خواهد بود.» او همچنین سناریوهای دیگری را برشمرد: «یک حکومت نظامی راست‌گرا، نظام دموکراتیک لیبرالی بر پایه الگوهای غربی، یا دولتی کمونیستی.»

بیل اطمینان می‌داد که «ایالات متحده نباید نگران باشد که دولت آینده ایران لزوماً با منافع آمریکا در تضاد خواهد بود.» شگفت‌انگیزتر از همه آن‌که، تنها چند هفته پیش از آن‌که روحانیان قدرت را در دست بگیرند، بیل پیش‌بینی کرده بود که آنان «هیچ‌گاه به‌طور مستقیم در ساختار رسمی حکومت مشارکت نخواهند کرد.»

روشنفکران ایرانی هم در آن روزها اشتباه کردند. تنها چند هفته پیش از آن‌که خمینی حکومت دینی خود را تثبیت کند و اعدام‌های گسترده را آغاز نماید، داریوش شایگان، یکی از اندیشمندان برجسته ایرانی، گفت: «خمینی گاندیِ اسلامی است. او در محور حرکت ما قرار دارد.»

همان‌طور که انقلاب ۱۹۷۹ همهٔ تحلیل‌های داخلی و خارجی را برهم زد، امروز نیز احتمال وقوع سناریوهای غیرمنتظره وجود دارد. به‌دلیل نبودِ گزینه‌های روشن، برخی ایرانیان نگاه خود را به رضا پهلوی، پسر تبعیدی شاه، دوخته‌اند؛ کسی که شهرت گسترده‌اش تا حد زیادی از صنعت پررونق «نوستالژی دوران پیش از انقلاب» در فضای مجازی تغذیه می‌شود. اما پس از نزدیک به نیم قرن زندگی در خارج، او باید بر دو ضعف بزرگ غلبه کند: نداشتن سازماندهی واقعی و فقدان پایگاه میدانی برای حضور در رقابت‌های بی‌رحمانه‌ای که گذار از حکومت‌های اقتدارگرا را رقم می‌زنند.

سناریوی دیگری که شاید بدترین کابوس بسیاری از میهن‌دوستان ایرانی باشد، تجزیه به سبک یوگسلاوی است؛ یعنی فروپاشی کشور در امتداد خطوط قومی. اقلیت‌های قومی ممکن است ضعف مرکز را فرصتی برای شورش یا آغاز راهی تازه ببینند.

با این حال، برخلاف یوگسلاوی، ایران بر پایه هویتی بسیار کهن‌تر و منسجم‌تر استوار است: بیش از ۸۰ درصد جمعیت ایران فارسی‌زبان یا آذری‌اند، تقریباً همه به زبان فارسی به‌عنوان زبان مشترک سخن می‌گویند، و حتی گروه‌های غیرفارس نیز خود را بخشی از کشوری می‌دانند که تاریخ پیوسته‌اش بیش از ۲۵۰۰ سال قدمت دارد.

در اصل، ایران بار دیگر به کشوری بدل شده که سرنوشتش در دست رقابت نیروهای گوناگون است؛ سرزمینی که مسیرهای آینده‌اش می‌تواند به شکل‌های کاملاً متفاوت و متنوع پیش برود. ایالات متحده و دیگر قدرت‌های جهانی پس از جمهوری اسلامی از ایرانی سود خواهند برد که به‌جای پایبندی به اصول انقلابی، با منافع ملی خود هدایت شود.

اما تجربهٔ آمریکا در افغانستان و عراق نشان داد که نفوذ خارجی محدود است: حتی اگر آمریکا میلیاردها دلار هزینه کند و جان سربازانش را هم بدهد، باز هم نمی‌تواند تصمیم‌گیری نهایی درباره آیندهٔ سیاسی یک کشور دیگر را به‌طور کامل در دست بگیرد. روسیه نیز با محدودیت مشابهی روبه‌روست؛ مسکو شاید ترجیح دهد جمهوری اسلامی همچنان باقی بماند تا خارِ دائمی در چشم واشنگتن باشد و بی‌ثباتی‌ای ایجاد کند که قیمت انرژی را بالا نگه دارد. بااین‌حال، همان‌طور که نتوانست از سقوط رژیم اسد در سوریه جلوگیری کند، در ایران نیز تضمینی برای موفقیت ندارد.

چین، در مقابل، منافعش در ایرانی نهفته است که به‌جای صدور بی‌ثباتی، از ظرفیت‌های انرژی خود بهره ببرد و به قدرتی اقتصادی بدل شود.

هرچند کشورهای خارجی می‌توانند روی نیروها و روابط قدرت در ایران تأثیر بگذارند، اما ایران امروز آن‌قدر بزرگ، مقاوم و توانمند است که بتواند سرنوشت و مسیر خود را به‌طور مستقل تعیین کند. ایران از تمام ویژگی‌های لازم برای پیوستن به کشورهای گروه ۲۰ برخوردار است: جمعیتی تحصیل‌کرده و جهانی‌نگر، منابع طبیعی عظیم، و هویتی ملی و تمدنی پرشکوه.

با این حال، برای دموکرات‌های ایرانی، فضای جهانی کنونی بسیار نامساعد است. دولت‌های غربی که زمانی مدعی حمایت از دموکراسی بودند، امروز منابع خود را کاهش داده‌اند و گرفتار پسرفت دموکراتیک در درون مرزهای خودند. ایالات متحده بسیاری از نهادهایی را که در دوران جنگ سرد برایش کلیدی بودند—از جمله «بنیاد ملی دموکراسی» و «صدای آمریکا»—تضعیف کرده است. در این شرایط، ایران هم احتمالاً همان روند جهانی را دنبال خواهد کرد: قدرت گرفتن رهبران مقتدری که بر «اهمیت نظم و ثبات» تأکید می‌کنند، نه بر «وعدهٔ آزادی و دموکراسی».

شاید نظر اکثریت تعیین‌کنندهٔ مسیر گذار ایران نباشد، اما اگر سیاستمداران آینده بخواهند به افکار عمومی تکیه کنند، یک واقعیت آشکار است:

ایرانیان دیگر خواهان شعارهای توخالی، کیش شخصیت یا حتی مفاهیم مبهم دموکراسی نیستند؛ آنچه بیش از هر چیز می‌خواهند، دولتی کارآمد و پاسخ‌گوست که بتواند عزت اقتصادی را بازگرداند و به آن‌ها اجازه دهد زندگی عادی و معمولی داشته باشند؛ زندگی‌ای آزاد از چنگال خفه‌کنندهٔ دولتی که حتی در پوشش، تماشا، عشق، عبادت، و خورد‌وخوراک مردم دخالت می‌کند.

جمهوری اسلامی برای ایران معادل نیم‌قرنِ از دست‌رفته بوده است. درحالی‌که همسایگان خلیج‌فارس به قطب‌های جهانیِ مالی، حمل‌ونقل و فناوری بدل شدند، ایران ثروت خود را در ماجراجویی‌های منطقه‌ای شکست‌خورده و برنامه هسته‌ای‌ای تباه کرد که جز انزوا نتیجه‌ای نداشت و در این میان، بزرگ‌ترین سرمایه‌اش، یعنی مردمش، را سرکوب و فرسوده ساخت.

بااین‌حال، ایران هنوز هم منابع طبیعی و سرمایه انسانی لازم را دارد تا در میان اقتصادهای برتر جهان جای گیرد. این منوط به این است که تهران از اشتباهات گذشته بیاموزد و ساختار سیاسی‌اش را دگرگون کند، در غیر این صورت مسیر کشور همچنان به‌سوی افول خواهد بود.

پرسش اصلی دیگر این نیست که آیا تغییر خواهد آمد یا نه، بلکه این است که آیا این تغییر سرانجام بهاری دیررس را برای ایران به ارمغان خواهد آورد یا تنها آغازگر زمستانی دیگر خواهد بود؟

منبع: فارین افرز



نظر شما