twitter share facebook share ۱۴۰۴ مرداد ۱۵ 733
اگر بخواهیم مثالی روشن از رویدادی بیاوریم که از دل مجموعه‌ای اتفاقی از شرایط پدید آمد، بی‌تردید همین انقلاب اسلامی است

جمهوری اسلامی ایران بیش از هر کشور دیگری به‌جز چین، افراد را اعدام می‌کند؛ محدودیت‌های عجیب‌وغریبی بر شهروندانش، به‌ویژه زنان، تحمیل می‌کند و هویت انقلابیِ اسلامیِ فراملی‌گرای آن در میان دولت‌های مدرن، فوق‌العاده نادر است. دولت‌های مشابه ایدئولوژیک از نوع کمونیستی یا سال‌ها پیش برچیده شدند یا فقط نامشان باقی مانده است. بااین‌حال، جمهوری اسلامی همچنان پابرجاست.

چگونه شد که از میان همه کشورها، ایران تبدیل به چنین جمهوری اسلامی‌ای شد؟ این موضوع ذهن را آشفته می‌کند، به‌ویژه اگر زمانی را در کنار ایرانی‌ها گذرانده باشید. به‌طور متوسط، ما از بسیاری از ملت‌های جهان اسلام، دینداری کمتری داریم و میهن‌پرستی‌مان تا مرز خودشیفتگی می‌رسد. پس چطور شد که تبدیل به پایگاه اسلام‌گرایی جهانی موعودگرا شدیم؟ به‌عبارت دیگر، انقلاب اسلامی ۱۹۷۹ چگونه رخ داد، و چرا رهبران آن توانستند در قدرت بمانند؟

انقلاب پس از سال‌ها مخالفت سازمان‌یافته با شاه به وقوع پیوست و نه‌تنها اسلام‌گرایان، بلکه مارکسیست‌ها، ملی‌گرایان و لیبرال‌ها در آن شرکت داشتند. هر گروه با آرمان‌های خودش وارد این جنبش شد. تعداد بسیار کمی از انقلابیون از نوعی حکومت دینی که در نهایت شکل گرفت و با همه غیر‌اسلام‌گرایان مقابله کرد، حمایت می‌کردند. بازندگان انقلاب در سال‌های بعد در تلاش بوده‌اند تا دریابند که کجا اشتباه کردند.

آیا مقصر چپ‌های مارکسیست و ملی‌گرایان سکولار بودند که در سال ۱۹۷۹ با مسلمانان مؤمن متحد شدند؟ آیا خود شاه، محمدرضا پهلوی، به دلیل اصلاحات سریعی که در دهه ۱۹۷۰ انجام داد، زمینه ساز انقلاب شد؟ آیا آمریکا مقصر بود که در ۱۹۵۳ به سرنگونی دولت دموکراتیک ایران کمک کرد؟ یا تقصیر به گذشته‌های دورتر بازمی‌گردد، به شیوه‌ای که ایرانیان از قرن هفتم میلادی اسلام را پذیرفتند؟ یا به فرهنگی استبدادی که در پادشاهی‌های باستانی ایران شکل گرفته بود؟

دانشگاهیان اغلب به تاریخ‌نگاری روزنامه‌نگاران خرده می‌گیرند، و احتمالاً برخی از آنان به کتاب جدید اسکات اندرسن با عنوان «شاهِ شاهان: انقلاب ایران؛ داستانی از غرور، توهم و محاسبات فاجعه‌بار» نیز چنین نگاهی خواهند داشت. اما موفقیت اندرسن دقیقاً از آن‌روست که از پرسش‌های ساختاری و شبه‌فلسفی پرهیز می‌کند و به روایتی می‌پردازد که، به‌گفته خودش، بر «چند پرسش محوری» تمرکز دارد: چرا شاه نتوانست انقلاب را متوقف کند؟ چرا آمریکا تا این حد از خطراتی که متحد حیاتی‌اش را تهدید می‌کرد، بی‌خبر بود؟ و چگونه یک روحانی هفتادساله به نام آیت‌الله روح‌الله خمینی ــ که آن زمان برای بیشتر جهانیان ناشناخته بود ــ توانست «حکومتی تئوکراتیک با حضور خودش در رأس قدرت به‌عنوان رهبر مطلقه» بنا کند؟ نتیجه این بررسی، به دیدگاهی ساده‌تر، آموزنده‌تر، و صادقانه‌تر از بسیاری از پژوهشگران منتهی می‌شود.

این کتاب عمدتاً بر پایه مصاحبه‌های تاریخ شفاهی با آمریکایی‌هایی نوشته شده که پیش از انقلاب ۱۹۷۹ و در جریان آن در سیاست‌گذاری‌های مربوط به ایران نقش داشتند؛ همچنین با چند ایرانی مانند فرح پهلوی، ملکه پیشین ایران و همسر آخرین شاه گفتگو شده است. اما اندرسن به‌درستی به آثار برجسته دانشگاهی نیز رجوع کرده است، از جمله آثار تاریخ‌نگارانی چون ارواند آبراهامیان، عباس میلانی، داریوش بایندر و ری تکیه.

در نتیجه، اندرسن اثری خواندنی و پرکشش ارائه داده که درعین‌حال به همان پرسش‌های اساسی نیز پاسخ می‌دهد. کتاب او به چرایی و چگونگی انقلاب می پردازد و به این نتیجه‌گیری روشن می رسد که: این یک رویداد تصادفی و مشروط بود، نه امری تاریخی و اجتناب‌ناپذیر؛ به عبارت دیگر این رویداد در بسیاری جهات، بیشتر شبیه یک حادثه بود. بنابراین، کلید فهم آن نه در واکاوی «روح ملت ایران» یا «ماهیت اسلام»، بلکه در بررسی اینکه چه کسانی در ماه‌های منتهی به ۱۱ فوریه ۱۹۷۹ (۲۲ بهمن ۱۳۵۷) چه‌کارهایی کردند، نهفته است.

بخش زیادی از گزارش اندرسن بر ایالات متحده و شاه متمرکز است؛ و در تحلیل جناح‌های گوناگون ایرانیان مخالف شاه و انگیزه‌هایشان ضعیف‌تر عمل می‌کند. او می‌توانست بیش‌تر به این بپردازد که این پازلی که متشکل از انقلابیون رنگارنگ ایران در دهه‌های ۶۰ و ۷۰ شمسی بود، چگونه شکل گرفت، و چرا بهترین و درخشان‌ترین نیروهای یک جامعه در حال پیشرفت، پشت سر روحانی‌ای دگم‌اندیش صف کشیدند.

بااین‌حال، تمرکز بر آمریکا از چند جهت سودمند است. اول اینکه، دولت آمریکا نقشی اساسی ــ هرچند غیرمستقیم ــ در روند انقلاب داشت. روایت اندرسن نشان می‌دهد که رویکرد آمریکا به رویدادهای ۱۹۷۸-۱۹۷۹ تا چه اندازه ناآگاهانه و پراکنده بود. سکوت و انفعال آمریکا، به همان اندازه که اقداماتش می‌توانست سرنوشت‌ساز باشد، تأثیرگذار بود؛ زیرا هم شاه و هم مخالفانش در تحلیل و تصمیم‌گیری‌های خود به برداشت‌هایشان از خواسته‌های آمریکا اتکا می‌کردند. دوم، این کتاب به زدودن نظریه‌های توطئه‌ای کمک می‌کند که اکنون به‌طرز نگران‌کننده‌ای در میان ایرانیان رواج یافته‌اند، مانند اینکه سرنگونی شاه با برنامه‌ریزی مخفیانه و حساب‌شده رئیس‌جمهور جیمی کارتر صورت گرفت.

روایت اندرسن از شاه در دهه ۱۹۷۰، داستان آشنای سقوط مردی است همچون ایکاروس که به‌واسطه غرور خود نابود شد. او که به واسطه روابط خوبش با نیکسون رئیس جمهور آمریکا و اقتصاد در حال مدرن شدن ایران جسور شده بود، نابرابری فزاینده کشورش را ندید؛ چیزی که باعث نارضایتی و اعتراض شد. اندرسن شرح می‌دهد که چگونه دست‌کاری‌های شاه در قیمت نفت و حمایت نظامی بی‌قیدوشرط ریچارد نیکسون باعث «تورم گسترده و آشفتگی اجتماعی» شد. شکاف طبقاتی عمیق‌تر شد و اطراف تهران را زاغه‌نشین‌هایی از جوانان بیکار پر کرد. به این ترتیب بذر یک جنبش انقلابی کاشته شد و تنها جرقه‌ای لازم بود تا شعله‌ور شود.

بی‌توجهی آمریکا نیز، همان‌گونه که اندرسن نشان می‌دهد، عامل انکارناپذیر دیگری بود. در پاسخ به بدگمانی شاه نسبت به اینکه آمریکایی‌ها می‌خواهند او را تضعیف کنند، آمریکا عملاً توجهی به وضع ایران نداشت و نسبت به مخالفت‌های داخلی که با حکومت شاه می شد، بی اعتنا بود. یکی از اعضای شورای امنیت ملی در دهه ۱۹۶۰ گفت که سازمان سیا، آن زمان عمدتاً بر شوروی متمرکز بود و اطلاعات مورد نیاز درباره نارضایتی‌های داخلی ایران را از پلیس مخفی شاه می گرفت.

این بی توجهی آمریکا نسبت به تحولات داخلی ایران، موجب شد که در سال ۱۹۷۸، وقتی اعتراضات ضد شاه به تظاهرات عظیمی تبدیل شد، واشنگتن نتواند به‌طور مؤثر واکنش نشان دهد؛ نهادهای مختلف در دولت آمریکا با یکدیگر تعارض داشتند و اطلاعات مرتبط را به اشتراک نمی‌گذاشتند. بدگمانی شاه اوضاع را وخیم‌تر کرد. او که در خفا از سرطان رنج می‌برد، بی‌هدف و بی‌اثر شده بود. در همان حال، دولت کارتر سرگرم بحران‌های جهانی دیگر بود: بحران کانال پاناما، مذاکرات سالت ۲ با مسکو، و مذاکرات صلح اسرائیل و مصر. آن‌ها با خود فکر می‌کردند: قطعاً شاه این‌طور بی‌سروصدا سقوط نخواهد کرد.

با مرور زمان و تداوم اعتراضات، دیدگاه‌هایی کاملاً متضاد در دولت آمریکا شکل گرفت. برخی مقام‌ها، مانند مشاور امنیت ملی، برژینسکی، خواهان اتخاذ رویکردی سخت‌گیرانه در قبال انقلابیون بودند و همچنان به وقوع کودتایی از سوی نیروهای آموزش‌دیده ایرانی توسط آمریکا امید داشتند. برخی دیگر فکر می‌کردند که نباید از روی کار امدن آقای خمینی نگران بود، چون کمونیست نیست. آن دسته از اطرافیان آقای خمینی که غرب را دیده یا آنجا تحصیل کرده بودند، سخت تلاش می‌کردند تا این برداشت را تقویت کنند. از آنجا که مقامات آمریکایی تحقیقات لازم را نکرده بودند، تنها شمار اندکی از آنها از محتوای افراطی اندیشه‌های آقای خمینی آگاهی داشتند. این ناآگاهی تا پایان نیز ادامه داشت چنانکه حتی یک کارمند سفارت آمریکا در سخنرانی بازگشت آقای خمینی در اول فوریه ۱۹۷۹ ــ یکی از مهم‌ترین رویدادهای قرن بیستم ــ حاضر نشد. به‌سادگی می‌توان گفت که اردوگاه انقلابی پیروز شد چون توانست شاه و حامیان قدرتمند آمریکایی‌اش را فریب دهد.

این واکنش شتاب‌زده و آشفته آمریکا تا روز انقلاب، ۱۱ فوریه ۱۹۷۹ (۲۲ بهمن ۱۳۵۷)، ادامه داشت. به گفته اندرسن، نشست شورای عالی امنیت ملی درباره ایران در آن روز به‌نحو معناداری، بدون حضور کارتر و وزیر خارجه‌اش، سایروس ونس، برگزار شد ــ هر دو در کمپ دیوید بودند ــ و جلسه در ساعت ۸:۳۰ صبح به وقت واشنگتن تشکیل شد، یعنی ساعت ۵ بعدازظهر در تهران؛ «دیرتر از آنکه آمریکایی‌ها بتوانند تأثیری در روند وقایع در ایران داشته باشند».

تیم آمریکایی در پایتخت می‌خواست با سفیر وقت آمریکا در ایران، ویلیام سالیوان، تماس بگیرد تا آخرین اطلاعات را دریافت کند، اما او درگیر مسائل فوری‌تری بود. ۲۶ نظامی آمریکایی در پناهگاهی توسط انقلابیون محاصره شده بودند و سالیوان در تلاش بود تا آن‌ها را به سفارت آمریکا که سه مایل دورتر بود منتقل نماید.

بااین‌حال، تماس‌های مکرر کاخ سفید ادامه داشت، به‌ویژه پیگیری‌های برژینسکی که همچنان به ایده رؤیایی کودتایی ضد خمینی در آخرین لحظه اصرار می‌ورزید. سالیوان که از شنیدن این پیشنهاد حتی در واپسین دقایق هم خسته شده بود، فریاد زد: «به برژینسکی بگید بره به جهنم!»

به این ترتیب آقای خمینی پیروز شد و شاه برای همیشه رفت. سنت پادشاهی چندصدساله ایران جای خود را به نخستین جمهوری‌اش داد. اما اندرسن تقصیر را بر گردن آمریکا نمی‌اندازد؛ حتی اگر آمریکا رفتار دیگری داشت، ممکن بود تفاوت زیادی ایجاد نشود. چند ماه بعد، حتی وقتی کارتر متوجه «فاجعه‌ای قریب‌الوقوع» یعنی اشغال سفارت آمریکا و بحران گروگان‌گیری شد، نتوانست جلوی آن را بگیرد، چون ــ به‌گفته اندرسن ــ «تلاقی غیرمنتظره و شگفت آوری از رویدادها» مانع آن شد.

هرگاه که درسی درباره انقلاب ایران تدریس می‌کنم، بحث را با موضوع رویدادهای تصادفی در تاریخ آغاز می کنم. اگر بخواهیم مثالی روشن از رویدادی بیاوریم که از دل مجموعه‌ای اتفاقی از شرایط پدید آمد، بی‌تردید همین انقلاب است. کتاب اندرسن که از بهترین آثار درباره سال ۱۹۷۹ است، آخرین کتاب در این زمینه نخواهد بود، اما ای کاش از اندرسن بیاموزیم که از جست‌وجوی علت‌های دقیق و منظم دست برداریم و این حقیقت تلخ را بپذیریم: اینکه آقای خمینی خوش‌شانس بود، و ایران از بخت بد خود ضربه خورد.

منبع: آتلانتیک

درج این مقاله به معنی تأیید اظهارات مطرح شده نبوده و تنها به منظور آشنایی خوانندگان با نظرات مختلف صورت گرفته است


این دیپلمات سقوط شاه را پیش‌بینی کرده بود، اما جیمی کارتر او را نادیده گرفت

همان‌طور که تقریباً هر آمریکایی که بحران گروگان‌گیری ایران بین سال‌های ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۱ را به یاد دارد می‌داند، ۵۲ نفر از کارکنان سفارت آمریکا در ایران به مدت ۴۴۴ روز توسط دولت ایران به گروگان گرفته شدند. این رویداد، یک شکست فاجعه‌بار در سیاست خارجی آمریکا بود که در نهایت به پایان دوران ریاست‌جمهوری جیمی کارتر انجامید.

آنچه کمتر کسی می‌داند این است که در بخش زیادی از این ۱۴ ماه، دولت آمریکا هیچ اثری از یکی از گروگان‌ها پیدا نکرد و گمان می‌کرد او کشته شده است. نام این گروگان «مایکل مت‌رینکو» بود.

مت‌رینکو اخیراً با لحن شوخ‌طبعانه‌ای گفته است: «نمرده بودم، هرچند گاهی پیش می‌آمد که آرزو کنم کاش مرده بودم.» او که اکنون در اواخر دههٔ هفتاد زندگی خود قرار دارد، بخش بزرگی از دوران طولانی خدمتش در وزارت خارجه را در نقاط مختلف خاورمیانه گذرانده است. تا پیش از خروج آمریکا از افغانستان در سال ۲۰۲۱، مت رینکو حدود ۱۵ سال را صرف مشاوره دادن به فرماندهان نظامی آمریکا در آن کشور کرده بود. خودش می‌گوید: «فکر کنم با ۱۹ ژنرال مختلف کار کردم، اما الان به سختی می‌توانم بگویم کدامشان احمق‌تر بود.»

این تلخی حاصل تجربه‌ای سخت بود. نزدیک به یک دهه پیش از انقلاب ایران و بحران گروگان‌گیری، مت‌رینکو کوشیده بود دولت آمریکا را از خطراتی که متحد شماره‌یکش در خاورمیانه — شاه ایران — را تهدید می‌کرد، آگاه کند. تجربهٔ میدانی او در ایران و گفت‌وگوهای گسترده‌اش با ایرانیانی که آینده را می‌دیدند، باعث شد به این نتیجه برسد که تهدیدها علیه شاه بسیار جدی‌تر از چیزی است که واشنگتن درک می‌کند. اما نتیجهٔ این تلاش‌ها، برای او یا کشورش، چیزی جز بی‌توجهی و حتی توبیخ نبود؛ و هر دو، بهای سنگینی برای این بی‌اعتنایی پرداختند.

امروز روابط آمریکا و ایران دوباره به آستانهٔ درگیری نظامی نزدیک شده است؛ پس از حملهٔ هوایی دونالد ترامپ به تأسیسات غنی‌سازی هسته‌ای ایران، هرچند او خواستار کاهش تنش شد، اما جنگ جاری ایران با اسرائیل، دو کشور را وارد تنشی بی‌سابقه در دهه‌های اخیر کرده و بار دیگر یک چالش پیچیدهٔ سیاست خارجی را پیش روی کاخ سفید گذاشته است. در چنین فضایی، مرور داستان شگفت‌انگیز یک دیپلمات جوان آمریکایی که بارها کوشید دولتش را از بحرانی قریب‌الوقوع آگاه کند اما نادیده گرفته شد، آموزنده است. درس ماجرا همان است که برای دولت‌های پیشین نیز بود: بوروکراسی دولتی عادت دارد صداهای مخالف را نادیده بگیرد و این کار را به بهای خطرات بزرگ انجام می‌دهد.

پس از جنگ اعراب و اسرائیل در سال ۱۹۷۳، اعضای عرب اوپک تحریم نفتی شدیدی علیه آمریکا و کشورهای اروپایی حامی اسرائیل اعمال کردند. شاه ایران، هرچند در این تحریم شرکت نکرد، اما از آشفتگی به وجود آمده بهره گرفت و ظرف شش ماه قیمت نفت را چهار برابر کرد. این اقدام باعث رکودی جهانی شد، اما در عوض سیل درآمدهای نفتی را روانهٔ ایران کرد. بخش زیادی از این پول حیف و میل شد یا صرف وسواس شاه برای ساختن یک ارتش در تراز جهانی گردید.

همزمان، میلیون‌ها روستایی فقیر — عمدتاً جوان و عمیقاً مذهبی — راهی شهرها شدند تا شاید از این ثروت سهمی به دست آورند. بیشترشان ناکام ماندند و به حاشیه‌نشینی و زندگی روزمزد در زاغه نشین های حومهٔ شهرها روی آوردند. خیلی زود، اقتصاد به رکود افتاد و بیشتر پروژه‌های پرزرق‌وبرق دولتی یکباره متوقف شد.

این همان ایرانی بود که مت‌رینکو در اوایل ۱۹۷۷ به آن بازگشت. او در بخش کنسولی سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار شد و وظیفهٔ اصلی‌اش مصاحبه با ایرانیانی بود که برای دریافت ویزای آمریکا اقدام می‌کردند. آن زمان حدود ۵۰ هزار دانشجوی ایرانی در دانشگاه‌های آمریکا درس می‌خواندند، اما موج بی‌پایان متقاضیانی که مت‌رینکو روزانه می‌دید، نشان از پدیده‌ای متفاوت داشت.

مت‌رینکو که به زبان فارسی مسلط بود — مهارتی که کمتر کسی از همکارانش داشت — به سرعت دریافت که ایرانیان مرفه در حال خارج کردن سرمایه‌هایشان از کشور و جست‌وجوی هر راهی برای مهاجرت هستند. وقتی از یک مجموعه‌دار مشهور پرسید چرا می‌خواهد کل مجموعهٔ هنری ارزشمندش را از تهران خارج کند، مرد شانه بالا انداخت و گفت: «این‌جا تا چند وقت دیگر منفجر می‌شود.»

این تصویر، کاملاً برخلاف گزارش‌هایی بود که سفیر و دیگر مقامات مافوق در سفارت به واشنگتن می‌فرستادند. آنجا پیام اصلی این بود که اوضاع ایران خوب است، رکود کنونی گذراست و شاه کاملاً بر اوضاع مسلط است و برای سال‌ها چنین خواهد ماند.

مت‌رینکو که احساس وظیفه می کرد، گزارشی از مشاهداتش نوشت، اما امیدی به رسیدن دیدگاه بدبینانه‌اش به واشنگتن نداشت؛ چرا که معمولاً این گزارش‌ها ابتدا روی میز مافوق‌های سفارت — که همه حامی شاه بودند — می‌نشست و پس از نرم شدن و تعدیل، به واشنگتن می‌رفت. اما به دلیل اشتباه ارتباطی، گزارش‌های تند و هشداردهندهٔ او مستقیماً به وزارت خارجه رسید.

ناگهان سفیر و مقامات ارشد سفارت با تلگراف‌های نگران‌کننده‌ای روبه‌رو شدند که با روایت رسمی‌شان تضاد داشت. مت‌رینکو را به دفتر سفیر کشاندند، او را متهم کردند که عمداً روند معمول را دور زده و تهدیدش کردند از وزارت خارجه اخراجش می‌کنند. هرچند این اتفاق نیفتاد، اما او به‌عنوان «عنصر دردسرساز» شناخته و به کنسولگری تبریز تبعید شد؛ جایی که تصور می‌کردند نمی‌تواند دردسر بیشتری ایجاد کند.

اما شانس با او یار بود، چون تبریز خیلی زود به صحنهٔ اولین شعله‌های جدی انقلاب بدل شد. در فوریه ۱۹۷۸، معترضان ضدحکومتی به مرکز شهر هجوم آوردند، بخش مدرن را در مسیری هفت مایلی ویران کردند و ده‌ها ساختمان را آتش زدند. نیروهای امنیتی دست‌کم ۱۰۰ نفر را کشتند.

با وجود پوشش گستردهٔ این حوادث در رسانه‌های ایران، یک افسر سیا که از تهران به تبریز آمده بود، هنگام بازدید از شهر و دیدن خرابی‌ها، با تعجب پرسید: «اینجا چه خبر بوده؟» او حتی خبر نداشت که چنین شورشی رخ داده است.

پاییز همان سال، مت‌رینکو از طریق شبکهٔ دوستان ایرانی‌اش فهمید خلبانان پایگاه هوایی تبریز مخفیانه تصمیم گرفته‌اند در روز موعود، از شاه به آقای خمینی بپیوندند. او این خبر را با رمز فوق‌محرمانه به سفارت فرستاد، اما مستشاران نظامی آمریکایی در پایگاه که فارسی نمی‌دانستند و اوضاع را آرام می‌دیدند، گزارشش را رد کردند. نتیجه؟ دوباره تهدید به اخراج شد؛ هرچند بعدها پیش‌بینی‌اش درست از آب درآمد.

وقتی اعتراضات شدت گرفت، در دسامبر ۱۹۷۸ سفارت آمریکا در تهران هدف حملهٔ جمعیت انقلابی قرار گرفت، و در تبریز هم کنسولگری با حملهٔ جمعیت و آتش‌سوزی مواجه شد. مت‌رینکو در ورودی کنسولگری تابلو زد: «به دلیل بازسازی تعطیل است.»

ژانویهٔ ۱۹۷۹، شاه ایران کشور را برای «مرخصی طولانی» ترک کرد؛ یک ماه بعد، دولت موقت فروپاشید و حکومت به دست طرفداران خمینی افتاد. در ۱۴ فوریه، سفارت آمریکا دوباره هدف حمله قرار گرفت و این بار به‌طور موقت اشغال شد. در تبریز، مت‌رینکو و هشت تبعهٔ غربی دیگر چهار روز کابوس‌وار را میان بازداشت و آزادی موقت سپری کردند و چند بار تا آستانهٔ اعدام پیش رفتند.

او به‌طور تصادفی تنها شاهدِ خارجیِ هر دو لحظهٔ خشونت‌بار آغاز و پایان انقلاب ایران شد.

پس از پیروزی انقلاب، دولت کارتر کوشید با حکومت جدید رابطه برقرار کند، اما اغلب دیپلمات‌های جدید فارسی نمی‌دانستند و گزارش‌های امیدوارکننده‌ای به واشنگتن می‌فرستادند. مت‌رینکو اما کشور را «یک مهدکودک سیاسی که همه قیچی در دست دارند» توصیف می‌کرد؛ پر از تظاهرات و دادگاه‌های نمایشی.

او در سفر به غربِ ایران نارضایتی عمیق مردم را دید و هشدار داد که حکومت جدید، آمریکا را مقصر مشکلات معرفی می‌کند. در سپتامبر ۱۹۷۹، هنگام مرخصی به واشنگتن رفت تا با مقامات ارشد وزارت خارجه دیدار کند، اما به دلیل نداشتن مجوز امنیتی کافی، از جلسه‌ای که قرار بود دربارهٔ گزارش‌های خودش باشد، اخراج شد.

شش هفته بعد، در نوامبر ۱۹۷۹، سفارت آمریکا دوباره اشغال شد و این بار بحران ۴۴۴ روزه آغاز شد که به سقوط کارتر انجامید. مت‌رینکو به‌دلیل تسلطش به فارسی و زبان تندی که داشت، به‌عنوان مأمور سیا، مظان اتهام قرار گرفت و از دیگر گروگان‌ها جدا گردید. او به توهین‌ به آقای خمینی، بارها به انفرادی در انباری انداخته شد و پس از هر آزادی، دوباره همین کار را کرد.

مسئولان گروگان‌گیر بعدها گفتند: «مت‌رینکو شاید عجیب‌ترین گروگان ما بود. او از همه متنفر بود و همه هم از او متنفر بودند.»

این وضعیت تا روز پایان ریاست‌جمهوری کارتر ادامه یافت. او و دیگر گروگان‌ها همان روزی آزاد شدند که رونالد ریگان سوگند یاد کرد.

منبع: پولیتیکو



نظر شما