فرهنگ مرگ

«خودکشی» در ایران از نگاه یک روانکاو مشهور
twitter share facebook share ۱۳۹۶ آذر ۰۲ 2160
«خودکشی» در ایران از نگاه یک روانکاو مشهور

در همین آغاز بگویم که انجام این مصاحبه را برای هشدار دادن به همه روزنامه‌نگاران و اهالی رسانه پذیرفتم تا بدانند نشر خبرهای مربوط به خودکشی، به ویژه خودکشی‌های خاص و افراد سرشناس، به سرایت آن به گروه‌های در خطر منجر می‌شود. به یاد می‌‌آورم که سال ١٣٤٩ در بخش مسمومین لقمان‌الدوله که بعد از انقلاب بیمارستان لقمان‌ادهم در آنجا تاسیس شد کار می‌کردم. ٥ پزشک عمومی بودیم که از دوره دانشجویی برای راه‌اندازی مرکز اطلاعات مسمومین در آنجا کار می‌کردیم. با دیدن مسمومینی که در آنجا بستری بودند متوجه شدیم بسیاری از آنها تحت تاثیر دوستی یا آشنایی که اقدام به خودکشی کرده بود یا با خواندن خبری در روزنامه و مجله، در مواجهه با مشکلات، این راه را انتخاب می‌کردند. بنابراین، به دلیل آگاهی به سرایت فکر خودکشی، تصمیم گرفتیم از ورود خبرنگاران صفحه حوادث روزنامه‌ها به بیمارستان جلوگیری کنیم. امروز از شما اهالی مطبوعات می‌خواهم، مگر به خاطر تحلیلی جامعه‌شناختی یا روانشناسی اجتماعی از انتشار اینگونه اخبار صرف‌نظر کنید و با این اتفاقات مانند داستانی هیجان‌انگیز برخورد نکنید بلکه آن را به عنوان نشانه‌هایی که بیانگر آسیب‌های اجتماعی است بدانید.

رخدادی مانند «خودکشی» و واکنش جامعه نسبت به آن صرفا بیانگر وضعیت روانی فرد نیست، بلکه مبین وضعیت جامعه از نظر شاخص‌های سلامت روانی است.

بدون تردید مرگ در هر جامعه انسانی وجود دارد. این حقیقت نه به دلیل انسان بودن انسان بلکه به دلیل حقیقت زیستی است. به همین خاطر می‌توان گفت مرگ در هر جایی که موجود زنده حضور دارد، وجود خواهد داشت؛ مرگ واقعیتی در زندگی است. اما مساله، جایگاه مرگ است و اینکه چه نقشی در زندگی ما در این جهان دارد؟

فروید در رابطه با مرگ در سال ١٩١٥ به سراغ همین جایگاه مرگ می‌رود. با شروع جنگ جهانی اول و بی‌شماری مرگ و نابودی که در آن دوران بود، این صاحب‌نظر به این اندیشه رسیدکه «مرگ» در جامعه غرب باید به جایگاه واقعی خودش بازگردد. فروید یک سال بعد از شروع جنگ جهانی اول مقاله‌ای به عنوان «اندیشه‌هایی در خور ایام جنگ و مرگ» را نوشت. در این مقاله می‌نویسد که مرگ دیگر انکار نخواهد شد. ما مجبوریم آن را باور کنیم، مردم واقعا می‌میرند و نه دیگر یکی‌یکی، بلکه بسیار، ‌اغلب ده‌ها در یک روز. مرگ دیگر رویدادی تصادفی نیست... زندگی بار دیگر، ‌به حقیقت جالب شده است. » او این مقاله را با این عبارت پایان داد که: «ا‌گر می‌خواهی زندگی را تاب آوری، ‌خود را برای مرگ آماده کن. »

او می‌خواست مرگ را که در مدرنیته انکار شده بود به جایگاه افلاطونی آن باز گرداند! مرگ گویی پایان و مقصد زندگی است! ولی اگر کسی درباره مرگ مشغله ذهنی پیدا کرد و زندگی را امری پوچ و بی‌ارزش دانست به این دلیل که فناپذیر است جهان‌بینی مخرب و مرگباری دارد. مساله این است که اگر من به این باور برسم که زندگی این جهانی هیچ و پوچ است بنابراین با چه امید و انگیزه‌ای برای بهبود و پیشرفت و شکوفایی زندگی و تمدن گامی بردارم؟ فردی که معتقد است زندگی بی‌ارزش است آشکار و نهان انگیزه‌اش خلاصی هرچه زودتر از این زندگی خواهد بود.

جهان غرب با ورود به مدرنیته و رنسانس دنبال آن بود که خود را از قیود قرون وسطی رها کند. قرون وسطی به یک معنا، مرگ اندیش بود. در اندیشه قرون وسطایی، زندگی زمینی بی‌ارزش بود. گویی زندگی زمینی را خدا خلق نکرده و خالق آن اهریمن بود. در قرون وسطی دنیا جایی برای رنج کشیدن دانسته می‌شد و انسان گناهکار که به زمین هبوط کرده بود، در دنیا غریب و سرگردان بود. چنین انسانی در پی بازگشت به بهشتی بود که از آن رانده شده بود. برای انسان قرون وسطایی زندگی باری سنگین بود به دوش انسان که برای خلاصی از شر آن باید هرچه زودتر زمین گذاشته می‌شد. این نگرش در تقابل با فضای دوران مدرنیته بود. غرب در دوران مدرنیته به دنبال پیشرفت، رفاه و حفاظت از زندگی در برابر مرگ بود. در واقع از جهان‌بینی پشت کردن به زندگی می‌خواست رو به زندگی و پشت به مرگ بشود. این تقابل نظری باعث شد صاحبنظرانی چون فروید و هایدگر به دنبال بازگردانیدن مرگ به جایگاه حقیقی‌اش باشند.

غرب به این نتیجه رسید که به جای آنکه پشت به زندگی کند، رو به زندگی داشته باشد و به مرگ پشت کند؛ یعنی از افراطی به تفریطی دیگر رفتند. در این طرز تلقی نسبت به دنیا نگاه انسان به آینده امیدوارانه شد و جامعه تغییر مسیر داد و به سمت هرچه پربارتر کردن زندگی میل پیدا کرد. نتیجه این تغییر نگرش تحولات و پیشرفت‌هایی بود که در اروپا رخ داد. جنبش‌های علمی، فرهنگی و انقلاب صنعتی و فناوری با سرعتی باورنکردنی! تمدنی که پاورچین پاورچین حرکت می‌کرد شتاب گرفت.

مرگ یک واقعیت زیستی است و طبیعی است که با تغییر جهان‌بینی و تغییرات فرهنگی، جایگاه مرگ نیز تغییر کند؛ در جوامعی که مردم با مرگ زندگی می‌کنند یا با جنگ، بیشتر با جسد و مرده خو می‌گیرند بنابرین ترس‌شان از مرگ کمتر است! اما اینکه افراد تمام لحظات به مرگ فکر کنند و با مرگ مشغله ذهنی داشته باشند و فرد دایم تصور کند که ممکن است تا دو دقیقه دیگر بیشتر زنده نباشد یا چنین تعابیری را به کار بندد که «تا فردا کی مرده و کی زنده است!؟ » این نگرش و طرز تلقی نسبت به زندگی باعث می‌شود انگیزه برای بهبود آینده زندگی برای فرد بسته شود. در چنین نگرشی آینده فقط در بعد از مرگ و در دنیای دیگر اتفاق می‌افتد. اتفاقی که در مدرنیته رخ داد این بود که مشغله ذهنی درباره مرگ کنار گذاشته شد. اما این تغییر نگرش به تفریطی ختم شد و افراد جوری زندگی می‌کردند که انگار دیگر مرگی وجود ندارد. این نیز گونه دیگری از واقعیت‌گریزی بود.

مرگ‌آگاهی می‌تواند با هراس از مرگ باشد یا با مرگ‌طلبی. ارنست بکر معتقد است که هراس انسان از مرگ است که جامعه انسانی را تمدن‌ساز کرده است. میل به زندگی و بقاست که ما را وامی‌دارد از خود مراقبت کنیم و خود را از آفت‌ها دور کنیم. وقتی کسی از مرگ بترسد و نخواهد بمیرد برای خود سرپناه می‌سازد و لباس به تن می‌کند تا از سرما جانش در امان باشد، حتی اسلحه‌هایی که درست شده تماما به خاطر قدرت‌طلبی نیست بلکه به دلیل دفاع و ترس از مرگ است. ترس از مرگ می‌تواند باعث شکوفایی زندگی شود. انگیزه دانستن و اشتیاق به علومی همچون پزشکی مگر ناشی از ترس از مرگ نیست؟ پس ترس از مرگ است که انسان را مشتاق دانستن و ساختن و تمدن‌آفرینی می‌کند اما مشغله ذهنی درباره مرگ با مرگ‌پژوهی فرق دارد. مشغله ذهنی درباره مرگ به فرد اجازه نمی‌دهد درباره زندگی و آینده فکر کند. مشغله ذهنی فرد در خصوص مرگ، برخلاف ترس از مرگ، چندان خلاق نیست. مرگ‌اندیشی اگر با هراس از مرگ توام شد می‌تواند خلاق شود.

در جامعه ما فکر مرگ دائماً تقویت می‌شود. نخستین لالایی‌هایی که برای ما می‌گویند حاوی مضامین جدایی و دوری پدر است، پدری که در جنگ است و حالا در لالایی به کودک گفته می‌شود که غصه نداشته باشد؛ همین طور توجه کنید لحن لالایی بسیار غم‌انگیز است. از همان زمان کودکی و در زمانی که شنونده این لالایی‌ها هستیم فکر مرگ و زندگی به ما القا می‌شود و در ذهن ما شکل می‌گیرد.

منظور من از «فرهنگ مرگ» تنها خودکشی نیست. خودکشی در کشور ما به اندازه بقیه کشورها است. اما خودکشی فقط محدود به این نیست که فردی خودش را از بالای پل پایین بیندازد. ما در جاده‌ها خودکشی می‌کنیم. زیر خانه‌های گلی زندگی می‌کنیم و خانه‌های‌مان را طوری می‌سازیم که اگر زلزله‌ای رخ دهد هزاران نفر زیر خاک خواهند رفت و جان‌شان را از دست خواهند داد. با مرور روزنامه و شنیدن اخبار کمتر زمانی است که با خبر تصادفی مرگبار مواجه نشویم. نرخ اعتیاد در کشور ما بالاست و افراد بی‌محابا به جسم خود هجوم می‌آورند و صدمه می‌زنند. پرخاشگری و خشونت بیداد می‌کند! آیا نباید این موارد را خودکشی دانست؟ در همه این مثال‌ها و مواردی از این دست، میل به مرگ وجود دارد گیرم میلی ناخودآگاه. در ناخودآگاه اجتماعی ما است. اگر میل به مرگ وجود نداشت افراد اینقدر بی‌احتیاط رانندگی نمی‌کردند؛ گویی برای این افراد زندگی ارزشی ندارد. ضمنا منطقه ما منطقه جنگ است. همه اینها روی هم رفته حضور «فرهنگ مرگ» را در جامعه ما نشان می‌دهد.

فرهنگ ما مبتنی بر شعر است و شعر ما بیشتر عرفانی است و اشعار عرفانی نیز به جز شعر معدودی از شعرا مانند سعدی زندگی گریز است. در تمام مدت صحبت از بی‌ارزش بودن این زندگی به عنوان امری فناپذیر می‌کنند. در فرهنگ عرفانی زندگی‌گریز به ما گفته می‌شود دلبسته زندگی نشویم. باور به بی‌ارزش بودن زندگی و پوچ بودن دنیا در ادبیات و شعر ما بارها تکرار شده است. مگر موسیقی پاپ و کلاسیک ما مرگ محور نیست؟ چه می‌شود جمعیتی عظیم در تشییع مرتضی پاشایی حضور دارند؟ خواننده‌ای که غمگین می‌خواند. در مورد مرگ و جان کندن!

در غرب هم همین عناصر وجود داشته است. منتها آنها زمانی برآن شدند تا از این سیکل خارج شوند و در مسیری حرکت کنند تا جهان خودشان را شکوفا کنند.

درست همان زمانی که غرب به رنسانس می‌رسد ما با فاجعه مغول و تیمور روبه‌رو می‌شویم و بازتولید آن در حکومت‌های جنگ‌ طلب و خودکامه و فاجعه از پی فاجعه! از این روست که ما همچنان در فرهنگ زندگی گریز سیر می‌کنیم و برای خروج از این چرخه تلاشی نمی‌کنیم. چقدر مسوولان ما نسبت به پیامدهای مرگ‌اندیشی آگاه هستند؟ و به اهمیت این موضوع پی برده‌اند که باید زندگی سالم‌تری داشته باشیم!

اگر بخواهیم مردم را به فرهنگ زندگی دعوت کنیم باید در درجه اول به آنها نشان دهیم که چقدر در فرهنگ مرگ غوطه‌ور هستند. وقتی همه در فرهنگ مرگ، غرق شده‌اند نمی‌توانند وضعیت خود را مشاهده کنند. شما وقتی می‌توانید خودتان را ببینید که بتوانید از خودتان فاصله بگیرید و به عنوان دیگری به خود نگاه کنید. من بارها نشانه‌های مرگ اندیشی را متذکر شده‌ام. در فرهنگ مرگ، امید به آینده و تلاش انسان برای زندگی بهتر کم است. خبری از نواندیشی و نوآوری نیست. خشونت و پرخاشگری و قانون ستیزی ارزش است و بسیاری نشانه‌های دیگر. اول باید نگاه به زندگی و مرگ عوض شود و ما ارزش همین زندگی کوتاه را درک کنیم. ارزش شادی و شادمانی را!

غالب رمان‌های ما، سینمای ما، موسیقی ما افسرده‌کننده است. ما به تازگی است که از مسوولان حرف‌هایی در ستایش شادی و نشاط می‌شنویم؛ آقای روحانی در همین انتخابات اخیر می پرسید «چه می‌شود که اگر همه گریه‌کنند خوب است اما اگر بخندند گناه می‌شود.» همه اینها مجموعه‌ای است که اگر کنار یکدیگر بگذارید پازل کامل می‌شود و ما به این پاسخ می‌رسیم که چرا ما نتوانسته‌ایم خود را از چرخه فرهنگ مرگ خلاص کنیم.

به نظرم این مشکل فرهنگی و اجتماعی است. مشکل تنها روانشناختی نیست. ما باید بتوانیم برای افراد ارزش زندگی را تعریف کنیم، نه ارزش خشونت و مرگ را، زندگی تلاشی برای بقا است و شکوفا کردن این زندگی که بتوانیم از این جهان لذت ببریم و لذت بردن از زندگی عیش‌طلبی نیست.

خارج شدن اروپا از مرگ‌اندیشی از دل کلیسا شروع شد. افرادی مانند پترارک این ایده را بیان کردند که این دره‌های سرسبز و این جهان زیبایی‌هایی دارد و همه اینها آفریده خداست برای آنکه ما از آنها لذت ببریم. بنابراین خود کلیسا بود که رو به زندگی کرد. بعد از آن پروتستانیزم اتفاق افتاد و بعد تحولات اقتصادی، سیاسی و صنعتی آن گونه که ماکس وبر می‌گوید. ما تازه داریم درباره توجه به زندگی می‌نویسیم. همه اینها روی طرز تفکر ما نسبت به زندگی و آینده اثر می‌گذارد. راه زیادی داریم تا به ارزش زندگی پی ببریم.

*اعتماد

نظر شما