twitter share facebook share ۱۳۹۶ بهمن ۲۲ 3113

گرچه دلایل و زیمنه های سیاسی، اجتماعی و اقتصادی مشخصی برای ظهور حکومتهای مطلقه استبدادی در اروپای قرن شانزدهم وجود داشت، اما وجود این دلایل باعث بی نیازی از مبانی نظری توجیه کنندهٔ این دولتها نیست. در یک تقسیم بندی کلی می توانیم این مبانی نظری را در دو دستهٔ «مذهبی» و «سیاسی» جای دهیم. در رأس توجیه کنند گان مذهبی حکومتهای مطلقه، یا دست کم یکی از بانفوذترین نظریه پردازانی که تلاش کرد مشروعیت حکومت مطلقه را از درون مسیحیت استخراج کند باید از «ژان بودِن» فرانسوی نام برد. بودِن به عنوان یک عالم دینی سفت و سخت مسیحی اساساً معتقد بود حکومتی مشروع است که حقانیتش را از کلیسا بگیرد. به این ترتیب او نه به پارلمان و نه به هیچ مرجع و نهاد دیگری برای مشروعیت بخشی به پادشاه اعتقاد نداشت. از انجا که پادشاه و یا حاکم، به زعم بودِن، مشروعیتش را از خداوند میگرفت بنابراین در قبال سیاستهایش مجبور به پاسخگویی نه به مردم بود و نه به هیچ نهاد دیگر. او پادشاه را خدمتگذار کلیسا میشمرد، اما در عین حال حاکم نسبت به مردم هم وظیفه دارد. بودِن معتقد بود که پادشاه باید عادلانه حکومت کند، اما اگر حکومتش ظالمانه باشد مردم به هیچ وجه مجاز نیستند علیه وی دست به قیام بزنند. بودِن قیام علیه حکومت را هم از نظر شرعی و هم از نظر مشکلاتی که برای ثبات و امنیت کشور و در نهایت برای پیشرفت و توسعه جامعه به وجود می اورد جایز نمی دانست. شاه بیت نظریه بودِن آن بود که پادشاه حق فرمانروایی مطلق و بی چون و چرا نسبت به کشور و مردم دارد. او این حق را مطلقه می دانست و معتقد بود که هیچ گونه قانون مصوب انسانها نمی تواند محدودیتی در ولایت پادشاه بر مردم وضع کند، زیرا مقام مشروعیت پادشاه یا حاکم آسمانی است و هیچ قانون و مقررات زمینی نمی تواد بالاتر از حکم خداوند قرار گیرد. فرمانروا از انجا که مشروعیتش را از خداوند گرفته بود، فقط به او پاسخگو بود.

مشروعیت دینی صرفا یک بخش از توجیه حکومت های مطلقه است. به موازات نظریهٔ دینی، نظریه های سکولار یا غیر دینی مهمی هم در توجیه حکومتهای فردی مطلقه و در عین حال استبدادی مطرح شد. یکی از برجسته ترین نظریه پردازان حکومت مطلقه از منظر غیر دینی یا سکولار اندیشمند برجستهٔ انگلیسی قرن هفدهم توماس هابز است.

اساس نظریهٔ‌ هابز بر این پیش فرض بنیادین قرار دارد که ذات انسان متجاوز و شرور است. هیچ بشری به حق خود قانع نیست و انسانها ذاتا خودخواه، زیاده طلب و متجاوز هستند و از نظر هابز، انسان یا انسانها باید همواره مهار شوند چون در غیر این صورت هر انسانی که بتواند به حقوق دیگران تعدی می کند و عملا بر جوامع بشری قانون جنگل حکمفرما می شود و هر کس که قوی تر است به دیگری زور می گوید. هابز معتقد بود که تا پیش از تشکیل اجتماعات انسانی، بشر به حالت آزاد، اما در وضعیت «جنگ همه علیه همه» زندگی میکرد، چراکه عده ای در تلاش برای به دست آوردن اموال و دارایی دیگران بودند و مابقی هم باید از خود دفاع می کردند. از آنجاکه آن وضع مطلوب نبود انسانها توافق کردند که بخشی از آزادی خود را به یک فرمانروای مقتدر و نیرومند واگذارند تا در عوض او امنیت و آسایش برایشان فراهم آورد و جلوی تجاوز انسانهای قدرتمند دیگر به انها را بگیرد. به عبارت دیگر، انسانها باید یک حاکم قدرتمند را برگزینند که با قدرت و اقتدار کامل بر آنها حکومت کند. اگر چه انسانها بخشی از آزادی خود را از دست می دادند، اما در عوض از ثبات، امنیت و آسایش برخوردار می شدند. این فرمانروا قدرت مطلق داشت و همچون فرمانروای «بودِن» به هیچ مرجعی پاسخگو نبود، با این تفاوت که مبنای مشروعیت فرمانروای مطلق العنان بودِن آسمانی و مبنای مشروعیت فرمانروای قدرتمند و مطلق العنان هابز انتخاب خود مردم بود تا از شر یکدیگر در امان بمانند. درعین حال یک تفاوت دیگر هم میان بودِن با هابز دیده می شد؛ فرمانروای بودِن چون منشا الهی و آسمانی داشت قدرتش به قوانین الهی محدود می شد. به عبارت دیگر او نمی توانست از حدود قوانین الهی تخطی کند، در حالیکه فرمانروای هابز چون با توافق خود مردم برگزیده می شد پس مکلف به قوانین الهی نبود.

هوگوگروتیوس هلندی یکی دیگر از نظریه پردازان حاکمیت مطلقه است. او نیز همچون بودِن برای حکومت مشروعیتی دینی و الهی قائل نبود و می گفت: مردم خود حقوقشان را به فرمانروا واگذار کرده اند تا او برایشان ثبات و امنیت به ارمغان بیاورد. تفاوت مهم گروتیوس با هابز و بودِن در تاکیدش بر «مجموعه ای از حکومتهای مطلقه» بود که بتوانند نه تنها جلو انسانها که جلو فرمانروایان سرکش و حکومتهای مطلقه دیگر را هم بگیرد. گروتیوس در پروراندن ایدهٔ همکاری میان حکام مطلقه انقدر دقیق و منضبط بود که بسیاری او را نخستین نظریه پردازان آن چیزی می شناسند که امروزه حقوق بین الملل خوانده می شود.

نظریه پردازیها در مورد حکومت مطلقه را باید در فضای سیاسی آن دورهٔ اروپا در نظر گرفت؛ اروپایی که داشت از شرایط هزارسالهٔ قرون وسطی خارج و به عصری جدید وارد می شد. این فقط ساختار کهنهٔ فئودالیته نبود که فرومی ریخت؛ بلکه یکپارچگی مذهب و کلیسا هم با بحران مواجه بود. از سویی دیگر کشف قارهٔ آمریکا و سایر مناطق جهان، دنیایی تازه در برابر دیدگان اروپایی ها می گشود. رقابت و جنگهایی سخت برای داشتن سهمی بیشتراز این دنیای جدید یکی دیگر از ویژگیهای این دوران بود. رقابت و جنگ و درگیری فقط بر سر مستعمرات نبود بلکه در داخل خود اروپا هم ثبات، آرامش، صلح و امنیت کمیاب به نظر می رسید. طبیعی بود که در یک چنین شرایط پرتلاطمی بسیاری به دنبال حکومتای مطلقه و مقتدر باشند تا بتوانند درجه ای از امنیت و ثبات را حاکم کنند. بسیاری پناه گرفتن در سایهٔ یک حکومت یک پارچه مقتدر و متمرکز که بتواند ثبات و امنیت را فراهم آورد بر مجموعه ای از خرده قدرت های پراکنده و ضعیف ترجیح می دادند. به زبان ساده، بسیاری حاضر بودند آزادی را فدای ثبات و امنیت در پرتو یک حکومت مطلقه، اما قدرتمند نمایند.

برگرفته از کتاب غرب چگونه غرب شد؟ نوشته دکتر صادق زیبا کلام

نظر شما