twitter share facebook share ۱۳۹۸ آبان ۰۷ 1230

نیاز به توضیح چندانی نیست که اگر رشد علمی و فعالیت های فکری در جامعه ای متوقف یا حتی کند شود، آن جامعه دچار رکود اقتصادی، اجتماعی و سیاسی می شود و به ورطه عقب ماندگی می افتد. در ایران نیز چنین شد و با خاموشی چراغ علم، عقب ماندگی از راه رسید. اما سوال مهم این است که این خاموشی یا پشت نمودن به فعالیت های علمی و روش های خردگرایانه چگونه به وجود آمد؟ به ویژه اینکه این رویگردانی در جامعه ای اتفاق افتاد که خود از پیش کسوتان علوم و معارف بود.

می دانیم که در میان اعراب زمان جاهلیت، از علوم خبر و اثری نبود؛ اما در جریان گسترش اسلام در زمان خلفای راشدین و بنی امیه، برخی از مناطقی که به دست مسلمین افتاد به لحاظ علمی بسیار غنی و پیشرفته بودند. اعراب در حدود یک قرن و نیم اولیه ظهور اسلام چندان به سراغ علوم نرفتند؛ جنگ های اولیه و سعی در تحکیم قدرت، مجال چندانی برای فعالیت های اجتماعی باقی نگذاشت؛ ضمن آنکه برخی نیز غافل بودن اعراب از علوم یا حتی ضدیت آنان را علت عدم شکوفایی علوم در زمان بنی امیه می دانند. به هرحال آنچه مسلم است در مدت قریب به یک قرن حکومت بنی امیه، مسلمین به لحاظ علمی چندان حرکت قابل توجهی انجام ندادند.

اما با به قدرت رسیدن بنی عباس از اواسط قرن هشتم میلادی، اوضاع به یکباره تغییر کرد؛ ثبات سیاسی و رونق اقتصادی که به تدریج با به قدرت رسیدن بنی عباس به وجود آمد باعث گردید تا به لحاظ اجتماعی، مرکز امپراتوری اسلام تا حدودی دگرگون شود. خلفای بنی عباس علاقه و تمایل زیادی به دانشمندان و فعالیت های علمی نشان دادند؛ پایتخت دارالاسلام به تدریج مرکز تجمع علما و دانشمندان مختلف از گوشه و کنار جهان متمدن آن روز شد؛ کم نبودند در میان آنان دانشمندان غیر مسلمان که به دلیل ضدیت کلیسا با علوم، موطن خود را در امپراتوری بیزانس یا مناطق مسیحی نشین دیگر ترک گفته و به قلمرو اسلام مهاجرت کرده بودند.

علاوه بر حمایت حکومت، آنچه در پیدایش رونق علمی نقش بسزایی داشت، عبارت بود از موفقت زبان عربی. جدای از آنکه کلام خدا به زبان عربی بر مسلمین نازل گردیده بود، عربی همچنین زبان رسمی حکومت و زبان الیگارشی حاکم نیز بود؛ درنتیجه عربی به صورت عامل پیوند و ارتباطات در میان نخبگان امپراتوری جدید درآمد. زبان مادری یا بومی دانشمندان و علمای غیرعرب هرچه بود، جملگی به زبان عربی تسلط داشتند و به آن زبان می نوشتند و مطالعه می کردند. با تشویق، ترغیب و پشتیبانی جدی حکومت، صدها کتاب و رساله پیرامون علوم فلسفه، منطق، الهیات و تاریخ از یونانی، عبری، کلدانی، آشوری، فارسی، سانسکریت و چینی به عربی ترجمه گردید. به تعبیری می توان گفت که مسلمین بر عصاره دانش و تمدن های دیگر دست یافتند. این تحول به همراه درجه ای از ثبات سیاسی، امنیت اجتماعی و رونق اقتصادی و مهمتر از همه حمایت جدی حکومت از دانشمندان و فعالیت های علمی آنان، دست به دست یکدیگر داده و به تدریج عصر طلایی رونق علمی را در اسلام پدید آوردند؛ عصری که در آن مسلمین بیش از دو قرت پرچمدار علوم در دنیا شدند.

تحول دیگری که قبل از پیدایش عصر طلایی شروع به شکل گیری نموده بود، مباحث نظری متافیزیکی و به تعبیر امروزه مسائل عقیدتی و جهان بینی بود. بخشی از این مباحث نشأت گرفته از مشکلات و مسائل روزمره و اجرایی و سعی در کارگشایی آنها بود و بخش دیگر ناشی از مسائل و مباحث عقیدتی. از آنجا که بخشی از تأکید اسلام بر زندگی این دنیایی ایمان آورندگان است، بنابراین بسیاری از مسائل اجرایی و روزمره مسلمین می بایستی طبق چارچوب شرع انجام گیرد؛ متولی این امر حضرت ختمی مرتب (ص) بودند که در زمان حیاتشان در رأس جامعه مسلمین قرار داشتند. پس از حضرت رسول، درگیری های سیاسی، رقابت های شخصی، رقابت بین خانواده های سرشناس، رقابت بین طوایف و قبایل مختلف عرب، رقابت بین مهاجرین و انصار، بین مکیان و مدنی ها، به علاوه مشکلات و معضلات اجرایی که در یک جامعه جوان و تازه شکل گرفته به وجود می آید و بالاخره انواع و اقسام مخالفت ها و توقعات و انتظارات از حکومت که باعث به وجود آمدن نارضایتی های مختلفی از نهاد خلافت می شد، همگی دست به دست یکدیگر دادند و به تدریج آن قداست و مشروعیت مطلقی که مسلمین نسبت به حکومت رسول الله داشتند کمرنگ تر گردید. اولین مخالفت های علنی با حکومت در زمان عثمان به وجود آمد؛ در زمان حضرت علی(ع) مخالفت ها با حکومت بیشتر گردید که منجر به نبردهای مابین مسلمین شد؛ در طی قریب به یک قرن حکومت بنی امیه، نارضایتی از حکومت عملا نهادینه شده بود؛ افزایش این نارضایتی به معنای آن بود که حکومت بخشی از قداست و مشروعیت خود را از دست داده بود. نارضایتی و فقدان مشروعیت سرانجام دست به دست یکدیگر داده و آن قدر کفه مخالفین بنی امیه را سنگین تر کرد تا به دنبال یک دوره جنگ های داخلی، بنی امیه از حکومت به زیر کشانده شدند.

تحولاتی که پیرامون حکومت به وجود آمد، باعث گردید تا جامعه اسلامی برای رتق و فتق امور شرعی اش به تدریج نهاد دیگری را به وجود آورد تا خلأیی را که از این ناحیه به وجود آمده بود پر نماید؛ این نهاد جدید علما و فقها بودند. منابع این نهاد جدید برای تدوین، تنظیم و کارگشایی امور حقیقی و شرعی مسلمین عبارت بودند از قرآن، سنت و احادیث منقول از حضرت رسول الله. به کمک این منابع فقها می بایستی مسائل حقوقی، جزایی و اجرایی را که جامعه رو به گسترش مسلمین با آنها مواجه می شدند حل و فصل نمایند. از آنجا که بعضی از این مسائل در چارچوب منابع فوق مستقیما یا به وضوح قابل حل و فصل نبودند، لذا به تدریج مسئله رأی شخصی فقها پیش آمد و به کمک این رأی بود که بسیاری از مسائل جدید حل و فصل شدند. این روند گرچه برخی از مشکلات حقوقی، فقهی و قضایی و اجرایی را تا حدودی حل و فصل می نمود، اما واضح است که چون پای رأی و استنباط شخصی به میان آمده بود، اولا رأی یک فقیه در مورد یک مسئله شخصی ممکن بود با رأی فقیه دیگری متفاوت باشد؛ ثانیا تعمیم و گسترش استنباط و اجتهاد در عمل و غیرمستقیم از اهمیت سنت و حدیث می کاست؛ بنابراین و به تدریج برخی از علما بالاخص در حوزه مکه و مدینه که بیشتر متأثر از صحابه و نزدیکان رسول الله می بودند احساس ناخشنودی و نارضایتی از گسترش رأی و اجتهاد نموده و بیشتر جانب سنت و حدیث را گرفتند. نتیجه تاریخی این تحول پیدایش دو گرایش متفاوت در نگرش فقها بود: یک گرایش بیشتر متمایل به رأی اجتهاد و استنباط فردی فقیه بود درحالیکه نگرش دوم بیشتر پایبند به احادیث و سنت رسول الله(ص) و در مرتبه بعدی به احادیث منقول از صحابه بود.

آنچه این تقسیم بندی را پررنگ تر و عمیق تر نمود، ورود مباحث متافیزیکی و فلسفی در میان علما و فقها بود؛ مباحثی پیرامون ذات خدا، جبر و اختیار، قیامت، معاد، قابل رؤیت بودن یا نبودن خداوند در قیامت، تعریف عدل، مخلوق بودن یا نبودن قرآن، تکلیف مسلمین در مقابل حکومت، وضعیت مسلمانان گناهکار و... باعث شدند تا صف بندی میان اندیشمندان مسلمان عمیق تر شود. جهت کلی برداشت علمای سنت گرا و موضع گیری شان در قبال مباحث فوق بیشتر متمایل به پذیرش نص صریح قرآن و پیروی مطلق از احادیث و روایات، تسلیم به تقدیر و مسلوب الاختیار بودن انسان داشت؛ در مقابل علمای خردگرا بیشتر گرایش به تعقل، تفسیر، تأویل و آزادی عمل انسان داشتند. تا قبل از به قدرت رسیدن بنی عباس شاید بتوان گفت که موازنه قدرت بیشتر به نفع سنت گرایان بود اما با شروع عصر طلایی این توازن به نفع جریان خردگرا تغییر یافت. طبیعت علم گرای جریان حاکم بر مرکز دارالاسلام، با نحله های فکری عقل گرا بیشتر دمساز بود تا سنت گرا؛ بنابراین پای جریانات عقل گرا همچون معتزله به حکومت باز گردید و پشتیبانی حکومت از آنان باعث تفوق و پیشی گرفتنشان از رقبای دیگر شد. اما این به هیچ روی به آن معنا نبود که سنت گرایان از میان رفته یا تسلیم حکومت شوند؛ برعکس آنان منتظر فرصت بودند تا ضد حمله خود را شروع کنند، فرصتی که از نیمه دوم قرن نهم و پس از به قدرت رسیدن متوکل پیش آمد.

برعکس خلفای قبلی، متوکل به شدت جانب سنت گرایان را گرفت و با هرگونه بحث و جدل مخالفت ورزیده و آن را ممنوع نمود. از قرن دهم، فشار حکومت به فلاسفه هم رسید و به تدریج عرصه بر دانشمندان و فعالیت های آنان نیز تنگ شد. اگر چه حکومت نقش بسزایی در پیش افتادن طیف سنت گرایان به زیان طیف خردگرا و همچنین در رو به تعطیل رفتن فعالیت های علمی و تحت فشار قرار گرفتن دانشمندان بر عهده داشت، اما واقعیت این است که طبیعت یا ویژگی های علمی که در عصر طلایی در بغداد شکل گرفت، به گونه ای بود که از پاره ای جهات آن را آسیب پذیر ساخته بود. نخست آنکه علمی را که در عصر طلایی به وجود آمده بود می توان به تعبیری عاریتی نامید؛ به این معنا که علمی نبود که در بغداد و در طی قرون و اعصار طولانی و به تدریج تحول و تکامل یافته باشد، بلکه علمی بود که از مناطق مختلفی که جزء جهان اسلام شده بودند و یا مناطقی که حتی جزء امپراتوری اسلامی هم نبودند، گرفته شده و در بغداد گرد هم آمده بود؛ بنابراین قوام چندانی نداشت و ممکن بود همانطور که در بغداد توسط حکومت گرد هم آمده بود، همان طور هم متفرق شود.

ویژگی دیگر این علم باز می گشت به نقش ترجمه در آن؛ بخش عمده ای از شالوده علمی که در بغداد پایه گذاری شده بود، برگرفته از آثار علمی تمدن های دیگر بود. مشکل دانش و معرفتی که بر اساس ترجمه باشد این است که اولا ممکن است درست فهمیده نشود، ثانیا مبهمات، اشکالات و نارسایی های آن کمتر می تواند توسط استفاده کنندگانش شناسایی و اصلاح گردد و بالاخره علم مبتنی بر ترجمه، عالمان و پیروانی مقلد بار می آورد، به نحوی که آنچه را ترجمه کرده اند غالبا به گونه ای مطلق و بدون نقادی می پذیرند.

ویژگی سوم علم در عصر طلایی، وابستگی آن به حکومت بود؛ فی الواقع تکیه گاه اصلی فضای علمی حاکم بر بغداد، بر روی شانه حکومت قرار داشت. میزان این وابستگی به گونه ای بود که اگر این تکیه گاه به هردلیلی از میان می رفت، فعالیت های علمی کمتر شانس این را داشت که بتواند روی پای خود بایستد. ویژگی آخر این است که بخشی از فلسفه، منطق و الهیات عصر طلایی، نه تنها مورد پذیرش علمای سنت گرا نبود، بلکه آنان به شدت مخالفشان بودند و سرانجام زمانی که فرصت یافتند، به قلع و قمع و تعطیل آن پرداختند.

علیرغم رکودی که در بغداد حاکم گردید در ایران فعالیت های علمی ادامه یافت؛ خاندان های مختلفی که در ایران حکومت می کردند، کمتر سیاست بغداد را طابق النعل بالنعل به اجرا گذاردند؛ اما پس از هجوم قبایل آسیای مرکزی در قرن یازدهم میلادی، در ایران نیز فضای بغداد حاکم گردید. رؤسای قبایل که حکام و سلاطین ایران شده بودند، اسلام آورده و نسبت به دین رسمی که در بغداد حاکم بود انقیاد و سرسپردگی کاملی نشان می دادند. درنتیجه نگرش حاکمیت بغداد در ایران نیز رایج گردید و صاحبان قدرت سعی کردند تا هر اندیشه و جریانی را که مغایر با خط حکومت بود قلع و قمع نمایند. اگر در ابتدا سرسپردگی حکام ترک به بغداد به واسطه جلب حمایت خلیفه بود و کسب مشروعیت از رأس حکومت، از نیمه دوم قرن یازدهم و با به قدرت رسیدن قبایل در قالب سلسله سلجوقیان، سیاست همسازی و یکسونگرانه با دارالخلافه به صورت رکن اصلی حکومت ایران درآمد. خواجه نظام الملک مغز متفکر و معمار نظام سلجوقیان، سیاست یکدست نمودن و متمرکز ساختن قلمرو وسیع ترکمن ها را با کارایی و تدبیر کم نظیری به اجرا درآورد و توانست سرزمین های پهناوری را که قبایل ترکمن از ماوراءالنهر تا دریای سیاه به ضرت شمشیر گرد هم آورده بودند، با تدبیر اداره کند.

وسعت امپراتوری سلجوقیان به اضافه فقدان تجربه و دانش اجتماعی و سیاسی حکام جدید از یکسو و هرج و مرج های سیاسی و اجتماعی ناشی از جابجایی قدرت به همراه منازعات عدیده فرقه ای و عقیدتی از سوی دیگر، خواجه را به این نتیجه رسانده بود که تنها راه اداره چنین مجموعه گسترده و متفرقی ایجاد یک نظام متمرکز و نیرومند است؛ نظامی که در آن همه چیز می بایستی به زیر چنبر حکومت قرار می گرفت و هیچ فکر و اندیشه دیگری به جز آنچه از ناحیه حکومت تأیید و تبلیغ می شد اجازه حضور نداشت. به منظور تربیت کادر یا کارگزاران چنین نظامی، خواجه مدارس نظامیه را ایجاد کرد که وظیفه آنها تربیت فقهایی سنت گرا و متعصب بود که بتوانند سیاست یکسونگرانه و منسجم حکومت را به اجرا گذارند. اینکه آیا انگیزه خواجه نظام الملک در ایجاد یک نظام سفت و سخت و متمرکز که در آن فضایی برای هیچگونه تفکر و عقیده دیگری وجود نداشت با انگیزه متوکل و دیگر حکام و علمای سنت گرای بغداد یا مکه و مدینه یکسان بود قابل بحث است، اما در اینکه نتیجه اعمال این سیاست یکی بود کمتر می توان تردیدی داشت. در ایران نیز همان محیط خشک و تعصب آلودی که حاکمیت بغداد سعی نموده بود از نیمه دوم قرن نهم میلادی به وجود آورد، با تمامی تبعات زیانبار آن از قرن یازدهم به تدریج حاکم گشت.

مهمترین این تبعات ضدیت با فلسفه و خاموش شدن چراغ علم بود. گذشت زمان و تحولات سیاسی و اجتماعی بعدی به نظر نمی رسد کمک چندانی به از میان برداشتن این روند کرده باشد، زیرا به مرور زمان خردگرایی در میان مسلمین بیشتر رو به تحلیل و زوال رفت تا جایی که در قرون بعدی کمتر فعالیت علمی در میان مسلمین از جمله ایرانیان وجود داشت و اساسا علوم طبیعی و شاخه های دیگر علوم حتی تا اواسط قرن نوزدهم برای مسلمین بیگانه و ناآشنا بود. روی برتافتن از علوم و دانش به علاوه آگاهی از تمدن ها و بی اطلاعی از اجتماعات و اقوام و ملل دیگر، دست به دست یکدیگر داده و نه تنها یکی از پایه های جدی عقب ماندگی ایرانیان را به وجود آوردند بلکه در مواجهه با اروپاییان که در قرون جدید پیش آمد، باعث گردید تا ایرانیان بهای سنگینی برای جهل و بی خبری خود بپردازند.

*برگرفته از کتاب ما چگونه ما شدیم؛ نوشته دکتر صادق زیباکلام

نظر شما