twitter share facebook share ۱۳۹۵ اسفند ۱۱ 1242

در عصر پيامبر(ص) و صدر اسلام، مسجد تنها مركز دادخواهى بود. هر كس از صاحب قدرتى شكايتى داشت، هر كس حقى را از دست داده بود، هر كس از حاكم يا زمامدار، رفتارى دور از سنت پيغمبر مى‏ ديد، شكوه خود را بر مسلمانان عرضه مى‏ كرد، و آنان مكلف بودند تا آنجا كه مى‏ توانند، او را يارى كنند و حق او را بستانند.

از دختر پيامبر حقى را گرفته و با گرفتن اين حق سنتى را شكسته بودند. اين بود كه خود را براى طرح شكايت در مجمع عمومى آماده ساخت. در حالي كه جمعى از زنان خويشاوندش گرد وى را گرفته بودند، روانه مسجد شد. نوشته ‏اند: چون به مسجد مى‏ رفت، راه رفتن او به راه رفتن پدرش پيغمبر مى‏ ماند. ابوبكر با گروهى از مهاجران و انصار در مسجد نشسته بود. ميان فاطمه(ع) و حاضران چادرى آويختند. دختر پيغمبر نخست ناله‏ اى كرد كه مجلس را لرزاند و حاضران به گريه افتادند، سپس لختى خاموش ماند تا مردم آرام گرفتند و خروش‏ها خوابيد آنگاه سخنان خود را آغاز كرد.

اين سخنرانى، تاريخى، شيوا، بليغ، گله ‏آميز، ترساننده و آتشين است. قديم‌ترين سند كه نويسنده در دست دارد و اين خطبه در آن ضبط شده كتاب «بلاغات‌النساء» گردآوردة ابوالفضل احمد بن ابى‌طاهر مروزى متوفاى 280 هجرى قمرى است. احمد بن ابى‌طاهر اين خطبه را به دو صورت و با دو روايت ضبط كرده است؛ اما در سندهاى متأخر از او هر دو فقره در هم آميخته است و خطبه به يك صورت كه شامل هر دو قسمت است، ديده مى ‏شود.

اين خطبه گذشته از اين سند قديمى، در كتاب‏هاى معتبر علماى شيعه و سنت و جماعت ضبط است. گمان دارم بعض نويسندگان سيرت و محدثان سنت و جماعت (اگر خداى نخواسته دستخوش هواى نفس نشده‏ اند) از آن جهت چنين خطبه‏ اى را برساخته دانسته‏ اند كه فراوان از آرايش‏هاى لفظى و معنوى و مخصوصا صنعت ‏سجع برخوردار است. اينان مى‏ پندارند هر گاه سخنرانى در جمع مردم خطبه بخواند، گفتار او نثر مرسل خواهد بود؛ به‌خصوص كه گوينده در مقام طرح شكايت و دادخواهى باشد.

اگر موجب توهم همين است و خرده‏ گيرى اينان نه از راه حسد و كين است، بايد گفت ‏حقيقت نه چنين است. در خطبه دختر پيغمبر تشبيه، استعاره و كنايه به كار رفته است. نظير چنين صنعت‏هاى لفظى و معنوى را در گفتارهاى كوتاه صحابه و مردم حجاز در صدر اسلام، فراوان مى‏ بينيم، چه رسد به خانواده پيغمبر. از صنعت‏هاى لفظى، موازنه، ترصيع، تضاد و بيشتر از همه سجع در اين سخنرانى موجود است. هنر سجع‌گوئى در خاندان پيغمبر امرى طبيعى بوده است. ما مى‏ دانيم پيش از اسلام سخن به سجع‌گفتن در مكه رواج داشت. نخستين دسته از آيات مكى قرآن كريم فراوان از اين صنعت ‏برخودار است.

دختر پيغمبر و شوى او على بن ابى طالب و فرزندان او بحكم وراثت، و نيز تحت تأثير آيه‏ هاى قرآن به سجع گوئى خو گرفته بودند. در خطبه‏ هاى على(ع) كمتر عبارتى را مى ‏بينيم كه مسجع نباشد. فرزندان او نيز چنين بوده ‏اند. هنگامى كه زينب(ع) در مجلس پسر زياد به زشت‏گويى او پاسخ مى‏ داد، گفت: «مهتر ما را كشتى! از خويشانم كسى نهشتى! نهال ما را شكستى! ريشه ما را از هم گسستى! اگر درمان تو اين است، آرى چنين است!‏» ابن زياد گفت: «سخن به سجع مى‏ گويد، پدرش نيز سخنهاى مسجع مى‏ گفت

بارى، نويسنده كوشيده است در برگردان اين خطبه به نثر فارسى تا آنجا كه مي‌تواند هنرهاى لفظى و معنوى را نگاه دارد. مخصوصا هنر سجع را تا حد ممكن رعايت كرده است و اگر در فقره ائى از ترجمه لفظ به لفظ منصرف شده، به خاطر رعايت اين ظرافت‏ها بوده است:

ترجمة آهنگين خطبه

ستايش خداى را بر آنچه ارزانى داشت. و سپاس او را بر انديشه نيكو كه در دل نگاشت. سپاس بر نعمت‏هاى فراگير كه از چشمه لطفش جوشيد و عطاهاى فراوان كه بخشيد و نثار احسان كه پياپى پاشيد. نعمت‏هايى كه از شمار افزون است و پاداش آن از توان بيرون و درك نهايتش نه در حد انديشه ناموزون.
«
سپاس» را مايه فزونى نعمت نمود و «ستايش» را سبب فراوانى پاداش فرمود و به درخواست پياپى، بر عطاى خود بيفزود. گواهى مى‏ دهم كه خداى جهان يكى است و جز او خدائى نيست. ترجمان اين گواهى، دوستى بى‏ آلايش است و پايندان اين اعتقاد، دلهاى با بينش و راهنماى رسيدن بدان، چراغ دانش. خدايى كه ديدگان او را ديدن نتوانند، و گمان‌ها چونى و چگونگى او را ندانند. همه چيز را از هيچ پديد آورد، و بى نمونه‏ اى انشا كرد. نه به آفرينش آنها نيازى داشت، و نه از آن خلقت ‏سودى برداشت. جز آنكه خواست قدرتش را آشكار سازد، و آفريدگان را بنده‏ وار بنوازد، و بانگ دعوتش را در جهان اندازد. پاداش را در گرو فرمانبردارى نهاد، و نافرمانان را به كيفر بيم داد. تا بندگان را از عقوبت‏ برهاند، و به بهشت كشاند.
گواهى مى‏ دهم كه پدرم محمد بنده او و فرستاده اوست. پيش از آنكه او را بيافريند، برگزيد و پيش از پيمبرى، تشريف انتخاب بخشيد و به ناميش ناميد كه مى ‏سزيد. و اين هنگامى بود كه آفريدگان از ديده نهان بودند، و در پس پرده بيم نگران، و در پهنه بيابان عدم سرگردان. پروردگار بزرگ پايان همه كارها را دانا بود، و بر دگرگونى‏ هاى روزگار محيط بينا، و به سرنوشت هر چيز آشنا. محمد(ص) را برانگيخت تا كار خود را به اتمام و آنچه را مقدر ساخته، به انجام رساند. پيغمبر كه درود خدا بر او باد، ديد هر فرقه‏ اى دينى گزيده، و هر گروه در روشنائى شعله ‏اى خزيده، و هر دسته‏ اى به بتى نماز برده، و همگان ياد خدائى را كه مى ‏شناسند از خاطر سترده ‏اند.

پس خداى بزرگ تاريكى‏ ها را به نور محمد روشن ساخت، و دلها را از تيرگى كفر بپرداخت، و پرده‏ هائى كه بر ديده‏ ها افتاده بود، به يكسو انداخت. سپس از روى گزينش و مهربانى، جوار خويش را بدو ارزانى داشت و رنج اين جهان كه خوش نمى‏ داشت، از دل او برداشت، و او را در جهان فرشتگان مقرب گماشت، و چتر دولتش را در همسايگى خود افراشت، و طغراى مغفرت و رضوان را به نام او نگاشت. درود خدا و بركات او بر محمد(ص) پيمبر رحمت، امين وحى و رسالت، و گزيده از آفريدگان و امت ‏باد.

سپس به مجلسيان نگريست و چنين فرمود: شما بندگان خدا! نگاهبانان حلال و حرام، و حاملان دين و احكام، و امانت‏داران حق و رسانندگان آن به خلقيد. حقى را از خدا عهده داريد، و عهدى را كه با او بسته‏ ايد، پذیرفتار. ما خاندان را در ميان شما به خلافت گماشت، و تأويل كتاب‌الله را به عهده ما گذاشت. حجتهاى آن آشكار است، و آنچه درباره ماست، پديدار؛ و برهان آن روشن و از تاريكى گمان به كنار؛ و آواى آن در گوش مايه آرام و قرار، و پيروي‌اش راهگشاى روضه رحمت پروردگار، و شنونده آن در دو جهان رستگار.

دليل‏هاى روشن الهى را در پرتو آيتهاى آن توان ديد، و تفسير احكام واجب او را از مضمون آن بايد شنيد. حرام‌هاى خدا را بيان دارنده است، و حلال‏هاى او را رخصت‌دهنده، و مستحبات را نماينده، و شريعت را راهگشاينده، و اين همه را با رساترين تعبير گوينده، و با روشن‏ترين بيان رساننده.

سپس «ايمان» را واجب فرمود و بدان زنگ شرك را از دلهاتان زدود. و با «نماز» خودپرستى را از شما دور نمود. «روزه» را نشان‌دهنده دوستى بى‌آميغ ساخت. و «زكات» را مايه افزايش روزى بى‌دريغ. و «حج» را آزماينده درجه دين. و «عدالت» را نمودار مرتبه يقين. و «پيروى» ما را مايه وفاق. و «امامت» ما را مانع افتراق. و «دوستى ما» را عزت مسلمانى. و «بازداشتن نفس» را موجب نجات، و «قصاص» را سبب بقاء زندگانى. «وفاء» به نذر را موجب آمرزش كرد. و تمام پرداختن پيمانه و وزن را مانع از كم‌فروشى و كاهش.

فرمود ميخوارگى نكنند تا تن و جان از پليدى پاك سازند و زنان پارسا را تهمت نزنند، تا خويشتن را سزاوار لعنت نسازند. دزدى را منع كرد تا راه عفت پويند. و شرك را حرام فرمود تا به اخلاص طريق يكتاپرستى جويند. «پس چنان‌كه بايد، ترس از خدا را پيشه گيريد و جز مسلمان مميريد!» آنچه فرموده است، ‏به جا آريد و خود را از آنچه نهى كرده، بازداريد كه‏ «تنها دانايان از خدا مى ‏ترسند».

مردم! چنان‌ كه در آغاز سخن گفتم: من فاطمه‏ ام و پدرم محمد(ص) است؛ ‏«همانا پيمبرى از ميان شما به سوى شما آمد كه رنج‏ شما بر او دشوار بود، و به گرويدنتان اميدوار و بر مؤمنان مهربان و غمخوار».اگر او را بشناسيد، مى ‏بينيد او پدر من است، نه پدر زنان شما. و برادر پسرعموى من است نه مردان شما. او رسالت‏ خود را به گوش مردم رساند. و آنان را از عذاب الهى ترساند. فرق و پشت مشركان را به تازيانه توحيد خست. و شوكت ‏بت و بت ‏پرستان را درهم شكست.
تا جمع كافران از هم گسيخت، صبح ايمان دميد، و نقاب از چهره حقيقت فروكشيد. زبان پيشواى دين در مقام شد، و شياطين سخنور لال. در آن هنگام شما مردم بر كنار مغاكى از آتش بوديد خوار، و در ديده همگان بي‌مقدار. لقمه هر خورنده، و شكار هر درنده، و لگدكوب هر رونده. نوشيدني‌تان آب گنديده و ناگوار؛ خوردني‌تان پوست جانور و مردار؛ پست و ناچيز و ترسان از هجوم همسايه و همجوار. تا آنكه خدا با فرستادن پيغمبر خود، شما را از خاك ذلت ‏برداشت، و سرتان را به اوج رفعت افراشت.

پس از آن‌همه رنجها كه ديد و سختى كه كشيد، رزم‌آوران ماجراجو و سركشان درنده خو، و جهودان دين به‌ دنيافروش، و ترسايان حقيقت‌نانيوش، از هر سو بر وى تاختند، و با او نرد مخالفت ‏باختند. هر گاه آتش كينه افروختند، آن را خاموش ساخت. و گاهى كه گمراهى سر برداشت، يا مشركى دهان به ژاژ انباشت، برادرش على را در كام آنان انداخت. على بازنايستاد تا بر سر و مغز مخالفان نواخت، و كار آنان با دَم شمشير بساخت. او اين رنج را براى خدا مى‏ كشيد، و در آن خشنودى پروردگار و رضاى پيغمبر را مى‏ ديد، و مهترى اولياى حق را مى‏ خريد؛ اما در آن روزها، شما در زندگانى راحت آسوده و در بستر امن و آسايش غنوده بوديد.

چون خداى تعالى همسايگى پيمبران را براى رسول خويش گزيد، دوروئى آشكار شد، و كالاى دين بى‌خريدار. هر گمراهى دعوي‌دار و هر گمنامى سالار؛ و هر ياوه‌گوئى در كوى و برزن در پى گرمى بازار. شيطان از كمينگاه خود سر برآورد و شما را به خود دعوت كرد: و ديد چه زود سخنش را شنيديد، و سبك در پى او دويديد، و در دام فريبش خزيديد، و به آواز او رقصيديد!
هنوز دو روزى از مرگ پيغمبرتان نگذشته و سوز سينه ما خاموش نگشته، آنچه نبايست، گرديد. و آنچه از آنتان نبود، برديد. و بدعتى بزرگ پديد آورديد!
به گمان خود خواستيد فتنه برنخيزد، و خونى نريزد، اما در آتش فتنه فتاديد. و آنچه كِشتيد، به باد داديد. كه دوزخ جاى كافران است، و منزلگاه بدكاران. شما كجا و فتنه خواباندن كجا؟ دروغ مى‏ گوييد، و راهى جز راه حق مى ‏پوييد! و گرنه اين كتاب خداست ميان شما: نشانه‏ هايش بى‌كم و كاست هويدا، و امر و نهى آن روشن و آشكارا. آيا داورى جز قرآن مى‏ گيريد؟ يا ستمكارانه گفته شيطان را مى ‏پذيريد؟ «كسي كه جز اسلام دينى پذيرد، روى رضاى پروردگار نبيند و در آن جهان با زيانكاران نشيند

چندان درنگ نكرديد كه اين ستورِ سركش، رام و كار نخستين تمام گردد. نوائى ديگر ساز و سخنى جز آنچه در دل داريد، آغاز گرديد! مى ‏پنداريد ما ميراثى نداريم. در تحمل اين ستم نيز بردباريم، و بر سختى اين جراحت پايداريم. مگر به روش جاهليت مى‏ گراييد؟ و راه گمراهى مى‏ پيماييد؟ «براى مردم باايمان چه داورى بهتر از خداى جهان‏»؟

اى مهاجران! اين حكم خداست كه ميراث مرا بربايند و حرمتم را نپايند؟ پسر...! خدا گفته تو از پدر ارث برى و ميراث مرا از من ببرى؟ اين چه بدعتى است در دين مى‏ گذاريد! مگر از داور روز رستاخيز خبر نداريد؟ اكنون تا ديدار آن جهان، اين ستورِ آماده و زين برنهاده تو را ارزانى!

وعده‏ گاه، روز رستاخيز! خواهان محمد و داور خداى عزيز! آن روز ستمكار رسوا و زيانكار، و حق ستمديده برقرار خواهد شد. به زودى خواهيد ديد كه هر خبرى را جايگاهى است و هر مظلومى را پناهى.

پس به روضه پدر نگريست و گفت:

رفتى و پس از تو فتنه برپا شد

كينهاى نهفته آشكار شد

اين باغ خزان گرفت و بى برگشت

وين جمع به هم فتاد و تنها شد

اى گروه مؤمنين! اى ياوران دين! اى پشتيبانان اسلام! چرا حق مرا نمى‏ گيريد؟ چرا ديده به هم نهاده و ستمى را كه به من مى‏ رود، مى‏ پذيريد؟ مگر نه پدرم فرمود: «احترام فرزند، حرمت پدر است»؟ چه زود رنگ پذيرفتيد، و بى‌درنگ در غفلت ‏خفتيد! پيش خود مى‏ گوئيد: محمد مرد! آرى، مرد و جان به خدا سپرد! مصيبتى است ‏بزرگ و اندوهى است‏ سترگ. شكافى است كه هر دم گشايد و هرگز به هم نيايد. فقدان او زمين را لباس ظلمت پوشاند و گزيدگان خدا را به سوگ نشاند. شاخ اميد بى‏ بر و كوهها زير و زبر شد. حرمت‏ها تباه و حريم‏ها بى ‏پناه ماند، اما نه چنان است كه شما اين تقدير الهى را ندانيد و از آن بى‏ خبر مانيد. قرآن در دسترس ماست، ‏شب و روز مى‏ خوانيد. چرا و چگونه معنى آن را نمى‏ دانيد؟ كه پيمبران پيش از او نيز مردند و جان به خدا سپردند: «محمد جز پيغمبرى نبود. پيغمبرانى پيش از او آمدند و رفتند. اگر او كشته شود يا بميرد شما بگذشته خود بازمى‏ گرديد؟ كسي كه چنين كند خدا را زيانى نمى‏ رساند. و خدا سپاسگزاران را پاداش خواهد داد

ای خموشان!

آوه! پسران قيله! پيش چشم شما ميراث پدرم ببرند، و حرمتم را ننگرند! و شما همچون بيهوشان، فرياد مرا نانيوشان؟ حالي كه سربازان داريد با ساز و برگ فراوان و اثاث و خانه‏ هاى آبادان! امروز شما گزيدگان خدا، پشتيبان دين، و ياوران پيغمبر و مؤمنين، و حاميان اهل بيت طاهرينيد! شمائيد كه با بت ‏پرستان عرب درافتاديد و برابر لشكرهاى گران ايستاديد! چند كه از ما فرمانبردار، و در راه حق پايدار بوديد، نام اسلام را بلند، و مسلمانان را ارجمند، و مشركان را تار و مار، و نظم را برقرار، و آتش جنگ را خاموش، و كافران را حلقه بندگى در گوش كرديد. اكنون پس از آن‌همه زبان‌آورى دم فروبستيد، و پس از پيشروى، واپس نشستيد، آن‌هم برابر مردمى كه پيمان خود را گسستند و حكم خدا را كار نبستند. «از اينان بيم مداريد، تا هستيد. از خدا بترسيد اگر حق پرستيد

اما جز اين نيست كه به تن‌آسانى خو كرده ‏ايد و به سايه امن و خوشى رخت ‏برده ‏ايد. از دين خسته‏ ايد و از جهاد در راه خدا نشسته‏ ايد و آنچه را شنيده، كار نبسته! بدانيد كه:

گر جمله كاينات كافر گردند

بر دامن كبرياش ننشيند گرد

من آنچه شرط بلاغ است، ‏با شما گفتم. اما مى‏ دانم خواريد و در چنگال زبونى گرفتار. چه كنم كه دلم خون است، و بازداشتن زبان شكايت، از طاقت ‏برون! و نيز مى‏ گويم براى اتمام حجت ‏بر شما مردم دون. بگيريد: اين لقمه گلوگير به شما ارزانى، و ننگ و حق‌شكنى و حقيقت‌پوشى بر شما جاودانى باد! اما شما را آسوده نگذارد تا به آتش افروخته خدا بيازارد؛ آتشى كه هر دم فروزد و دل و جان را بسوزد. آنچه مى‏ كنيد، خدا مى‏ بيند. و ستمكار به‌زودى داند كه در كجا نشيند. من پايان كار را نگرانم و چون پدرم شما را از عذاب خدا مى ‏ترسانم. به انتظار بنشينيد تا ميوه درختى را كه كشتيد، بچينيد و كيفر كارى را كه كرديد، بينيد.

واكنش‌ها

در آن اجتماع كه نيمى مجذوب و نيمى مرعوب بودند، اين سخنان آتشين كه از دلى داغدار برخاسته چه اثرى نهاده است؟ خدا مى‏ داند. تاريخ و سندهاى دست اول جز اشارت‏هاى مبهم چيزى ثبت نكرده است. اگر هم در ضبط داشته، بر اثر دستكارى ‏هاى فراوان به ما نرسيده است. مسلما گفته‏ هاى دختر پيغمبر در چنان مجمع بدون عكس‌العمل نبوده است. دخترى كه هر چه آن مردم در آن روز داشتند، از بركت پدر او بود؛ پدرى كه ديروز مرده و امروز حق فرزندش را از وى گرفته ‏اند. اگر در چنان جمع مهاجران مصلحت ‏خويش را در آن ديده‏ اند كه خاموش باشند، انصار چنان نبوده‏ اند. آنان ناخرسندى خود را در سقيفه نشان دادند، و اين خرده‏ گيرى محرك خوبى بوده است.

اما آنان چه گفته‏ اند، و چه شنيده‏ اند، همزبان شده‏ اند؟ به اعتراض برخاسته‏ اند؟ نمى‏ دانيم. آيا تنها به افسوس و دريغ بسنده كرده‏ اند، خدا مى‏ داند. شايد گفته‏ اند كارى است گذشته، حكومتى روى كار است و بايد او را تقويت كرد، و مصلحت مسلمانان در اين است كه اگر يكدل نيستند، بارى يك‌زبان باشند؛ چه، جز شهر مدينه از همه جا بوى سركشى به دماغ مى‏ رسد. اما چنان‌كه نوشته‏ اند، ابوبكر در آن جمع پاسخ دختر پيغمبر را چنين داد:

ـ دختر پيغمبر! پدرت غمخوار مؤمنان و بر آنان مهربان، و دشمن كافران و مظهر قهر يزدان بر ايشان بود. اگر نسب او را بجوئيم، او پدر تو است نه پدر ديگر زنان. برادر پسرعموى تو است نه ديگر مردان. در ديده او از همه خويشاوندان برتر، و در كارهاى بزرگ او را ياور بود. جز سعادتمند، شما را دوست ندارد و جز پست‌نژاد، تخم دشمني‌تان را در دل نكارد. شما در آن جهان ما را پيشوا و به سوى بهشت رهگشاييد. من چه حق دارم كه پسرعمت را از خلافت ‏بازدارم! اما فدك و آنچه پدرت به تو داده، اگر حق تو است و من از تو گرفته‏ ام، ستمكارم. اما ميراث، مي‌دانى پدرت گفته است: «ما پيمبران ميراث نمى‏ گذاريم. آنچه از ما بماند، صدقه است‏».

ـ : اما خدا درباره دو تن از پيمبران گويد: «از من و از آل يعقوب ميراث مى ‏برد» و نيز گويد: «سليمان از داوود ارث برد.» اين دو پيمبرند و ارث نهادند و ارث بردند. آنچه به ارث نمى‏ رسد، پيمبرى است نه مال و منال. چرا ارث پدرم را از من مى‏ گيرند؟ آيا در كتاب خدا فاطمه ـ دختر محمد ـ از اين حكم بيرون شده است؟ اگر چنين آيه ‏اى است، ‏بگو تا بپذيرم.

ـ دختر پيغمبر، گفتار تو بيّنت است و منطق تو زبان نبوت. كسى را چه رسد كه سخن تو را نپذيرد؟ و چون منى چگونه تواند بر تو خرده گيرد؟ شوهرت ميان من و تو داورى خواهد كرد.

اما ابن ابى‌الحديد عكس‌العمل خطبه را به صورتى ديگر نوشته است... دست‏دركاران سياست و همفكران آنان براى آنچه در آن روزها گفته و كرده‏ اند، دليل‏ها نوشته و مى‏ نويسند. مى‏ خواهند آنها را با مصلحت مسلمانان هماهنگ سازند: وحدت كلمه بايد حفظ شود. اگر گروه‌هائى به مخالفت ‏با حكومت تازه برخيزند، قدرت مركزى را ناتوان خواهند كرد. به هر صورت كه ممكن است‏ بايد آنان را به جمع مسلمانان برگرداند. ابوسفيان دشمن ديرين اسلام در كمين است و توطئه را آغاز كرده. گاهى به خانه عباس و گاهى به خانه على مى‏ رود. مى‏ خواهد اين دو خويشاوند پيغمبر را به مخالفت ‏با خليفه برانگيزد. اگر موفق گردد و در داخل مدينه نيز دودستگى پيش آيد و انصار مقابل مهاجران بايستند، آشوبى بزرگ برخواهد خاست. سعد بن عباده ـ رئيس طائفه خزرج ـ چشم به خلافت دوخته است هنوز با خليفه بيعت نكرده. انصار خود را براى رهبرى مسلمانان سزاوارتر از مهاجران مى‏ دانند. اگر در آغاز كار، حكومت‏ سخت نگيرد هر روز از گوشه‏ اى بانگى خواهد برخاست.

اين توجيه‏ ها و مانند آن از همان روزهاى نخستين تا امروز صدها بار مكرر شده است. عبارت‏ها گوناگون، و معنى يكى است. آنچه مسلم است اينكه كمتر انسانى مى‏ تواند با تغيير شرايط سياسى و اقتصادى منطق خود را تغيير ندهد، و آن را با وضع حاضر منطبق نسازد. مى‏ توان گفت آن روز كه آن گروه چنين كارها را روا شمردند، به زعم خود صلاح مسلمانان را در آن ديدند. اما اين صلاح‌انديشى به صلاح مسلمانان بود يا نه؟ خود بحثى است. به گمان خود مى‏ خواستند، اختلاف پديد نشود و فتنه برنخيزد و يا لااقل كردار خود را چنين توجيه مى‏ كردند. اما اگر اصل مسلّمی (به هر غرض و نيت كه باشد) دگرگون شد، دستاويزى براى آيندگان مى‏ شود. و آن آيندگان متأسفانه از خودگذشتگى گذشتگان را ندارند. و اگر داشتند، مسلما امروز تاريخ مسلمانى رنگ ديگرى داشت.

*دکتر سید جعفر شهیدی/جماران

نظر شما