twitter share facebook share ۱۳۹۵ فروردین ۳۰ 1157

یک دستش کاغذ پرس‌شده‌ای است و دست دیگرش محکم در دست دختربچه‌ای گره خورده؛ روی شیشه سمت راننده تاکسی، برگه را می‌چسباند، بدون این‌که لب‌هایش به حرفی تکان بخورد. سر ظهر زیر پل حافظ است، باد ملایمی می‌آید. راننده برگه را نگاه می‌کند: «من آوره سوری هستم، از شما مسلمانان تقاضای کمک دارم.» دست راننده می‌رود سمت داشبورد و یک هزاری می‌گذارد کفِ دست «حسون»؛ موهای کرک مانندی، پشت لب و صورت حسون درآمده، سِنی ندارد، سرش را به نشانه تشکر تکان می‌دهد و می‌رود سمت آن یکی خودرو. دخترکِ کنارش، موها را از بالا بسته، بستنی که دستش است قطره قطره روی کف خیابان و کفش‌هایش می‌چکد. «الیف» خواهرش است. سرش را که می‌چرخاند، مرا می‌بیند. فارسی بلد نیست؛ حتی یک کلمه. با او عربی حرف می‌زنم. می‌پرسم: « از کجا آمده‌ای؟ سوریه؟» با لهجه سوری، جواب می‌دهد:
بله.
از کجای سوریه؟
ما از حلب آمدیم.
چند وقت است؟ چطور آمدید ایران؟
٢٠روزی می‌شود. با خانواده‌ام آمدیم. ما یک خانواده ١٠نفره هستیم. زمینی از ترکیه آمدیم.
چطور توانستید وارد ایران شوید؟ پلیس جلوی شما را نگرفت؟
ما قبلش ترکیه بودیم، بعد از جنگ، همه چیز را از دست دادیم، خانه‌هایمان خراب شده بود و جایی نداشتیم، ما هم به سمت ترکیه رفتیم. دوماهی آن‌جا ماندیم، اما هیچ‌کس زبان ما را نمی‌فهمید، همه چیز هم گران بود و شرایط زندگی برایمان سخت شده بود. یکی از اقوام‌مان که ایران زندگی می‌کند، به ما گفت برویم ایران. به ما گفتند ایران کشور مسلمانی است، دلشان به حال شما می‌سوزد و کمک‌تان می‌کنند. ما هم به سمت ایران راه افتادیم. با اتوبوس آمدیم و ٢روز در راه بودیم. پلیس به ما کاری نداشت. حتی موقع ورود به ایران ُمهری به گذرنامه‌مان زد، اما همه فامیل‌مان هنوز ترکیه هستند.  
وارد ایران که شدید، مستقیم به تهران آمدید؟
بله، مردم به ما گفتند بروید تهران.
حالا کجا زندگی می‌کنید؟
وارد تهران که شدیم، به ما گفتند برویم جای زیارتی،. ما هم رفتیم. حالا همان جا، مکانی را اجاره کردیم و زندگی می‌کنیم. شبی ٥٠‌هزارتومان کرایه می‌دهیم.
اعضای خانواده‌ات کجا هستند؟ پدر و مادرت؟
پدرم مریض است، دیابت دارد. نمی‌تواند بیرون برود. مادرم در جنگ کشته شد. الان هم با ٦ خواهر و یک برادرم و خانواده‌اش همان جا زندگی می‌کنیم. خواهرها و برادرم هم همین اطراف هستند، آنها هم از مردم کمک مالی می‌گیرند. ما هیچ پولی نداریم، دست خالی آمدیم. باید خرج غذا و اجاره خانه‌مان را درآوریم.
با این کاری که می‌کنید، خرجتان درمی‌آید؟
یک روز خرجمان درمی‌آید، یک روز نه. از وقتی آمدیم تهران، خیلی شرایط‌مان سخت است، ما دنبال این هستیم که کار پیدا کنیم و خانه بگیریم.
نگران خواهرهایت در این کشور غریب نیستی؟ زبان فارسی هم که بلد نیستند.
نه، خدا آنها را نگه می‌دارد. چاره‌ای نداریم.
اینجا، خیابان حافظ را چطور پیدا کردی؟ اقوامتان این‌جا را نشانتان دادند؟
نه. همین‌طور اتفاقی آمدیم اینجا. اقوام‌مان کمکی به ما نکردند.
«حسون» ١٣سالش است، با دست آن طرف خیابان را نشان می‌دهد. «الیف» خواهرش دست‌هایش را بالا می‌گیرد تا حسون بغلش کند. حسون یک کلمه هم فارسی نمی‌داند، نه فقط او که هیچ‌کدام از خواهرانش که تا آن طرف پل حافظ، لابه‌لای خودروها، دنبال کمک‌های مردمی هستند. با همان کاغذهای پرس‌شده. کاغذهایی که نوشته رویش را یک روحانی برایشان نوشته: «داشتم نماز می‌خواندم که این روحانی را دیدم، ازش خواستم برایم چیزی بنویسد تا مردم به ما کمک کنند. او هم نوشت.» «حسون» اینها را می‌گوید. سر و وضعشان، خیلی مرتب نیست. هر روز، یک ساعت در راه هستند تا خودشان را به پل حافظ برسانند. خودش و خواهرانش و برادرش. عروس‌شان هم هست: «این زندگی خوب نیست، ما هر روز می‌آییم این‌جا و از مردم کمک می‌خواهیم، کارمان خوب نیست. خجالت می‌کشیم هر روز در خیابان هستیم و دست جلوی مردم دراز می‌کنیم، مردم هم خیلی کمک نمی‌کنند.» از او درباره اقامتشان در ایران می‌پرسم، می‌گوید: «ایران جای خوبی است، اما برای ما غریب است، کسی این‌جا زبانمان را نمی‌فهمد.»
به جز خانواده شما، افراد دیگری هستند که مثل شما از مردم کمک بخواهند؟
بله، خانواده‌های سوری زیاد هستند. همه وضع مالی‌شان بد است. ما آواره جنگیم. چیزی نداریم.
درحلب چطور زندگی می‌کردید؟
وضع‌مان خوب بود، اما بعد از جنگ چیزی برای ما باقی نماند.
برای گرفتن کمک به سفارت سوریه یا جایی که بشود از آنها کمک گرفت، رفته‌اید؟
نه، جایی نرفتیم. سفارت ترکیه رفتیم که به ما گفتند باید برای برگشت به ترکیه، ویزا بگیریم.
درحال حرف‌زدن بودیم که «نِسرین» آمد. دختری ریزنقش با لباس عربی و شالی مشکی. چشمان ریز سبزش، درصورت گندمگونش، جلب‌توجه می‌کرد. اصلا شبیه ٢٠ساله‌ها نبود. همسر برادرِ حسون است، او هم فارسی نمی‌داند: «تو رو خدا به ما کمک کنید، من یک دختربچه کوچک دارم، می‌خواهم برایش پوشک بخرم.» پولی از جیبم درمی‌آورم و می‌دهم: « ما تازه از سوریه آمدیم، دنبال جایی برای اجاره کردن می‌گردیم. با خانواده حسون آمدیم.» می‌پرسم: «خانواده‌ات کجا هستند؟» جواب می‌دهد: «همه ترکیه هستند، ما نماندیم چون زندگی آن‌جا سخت بود. دولت ترکیه فقط به ما غذا می‌داد. ما کار و جا می‌خواستیم.»
کسبه پل حافظ، این متکدیان را خوب می‌شناسند. از دو سه هفته پیش، آنها را زیر پل می‌بینند که لابه‌لای خودرو‌ها، درخواست کمک مالی می‌کنند. ظهر که می‌شود، یکی یکی، سر از اغذیه‌فروشی‌ها درمی‌آورند. غذا می‌خواهند. ساعت دو، سه ظهر که می‌شود، همه‌شان جمع می‌شوند و می‌روند. «٦، ٥نفری می‌شوند، بین‌شان چند پسر و دختر ٢٠ساله هم هست.» این را صاحب یکی از اغذیه‌فروشی‌های حافظ می‌گوید: «ما گاهی به آنها کمک می‌کنیم، اما هر روز که نمی‌شود.» کمی آن طرف‌تر، در پیاده‌راه، چند کودک کار با شیشه پاک‌‌کن و دستمال، ایستاده‌اند، دو سه هفته‌ای است که برایشان رقیب پیدا شده: «فقط این‌جا گدایی می‌کنند، چیزی نمی‌فروشند.» این را یکی از آنها می‌گوید. دیگری ادامه می‌دهد: «بیشترشان سمت بازار هستند، ناصرخسرو، کوچه مروی.» از آن‌جا تا کوچه مروی راه زیادی نیست. عصر اول هفته، کوچه‌ رو به خلوتی می‌رود. چند مرد بارکش کنار جدول نشسته‌اند، یکی‌شان می‌گوید: «این بچه‌ها همه جا هستند، زیاد هم شده‌اند. از آنها پرسیدم کجایی هستید گفتند، اهل سوریه.» آن یکی مغازه‌دار است: «پیش ما زیاد می‌آیند، ما هم گاهی کمک‌شان می‌کنیم، اما کاش اینها را جمع کنند.»

*شهروند

نظر شما