اين اقدام بر معاويه و سپاهش سخت سنگين بود، به گونهاى كه ياران او، اشعار اين زنان، در معركه پيكار صفّين را به خاطر سپرده بودند، و بعدها كه معاويه آن زنان را احضار كرد يا به دلايلى با او ملاقات كردند، آنان را به خاطر اين كارشان بازخواست و نكوهش و تهديد نمود.
به طور كلّى نقش زنان در همراهى و يارى اميرمؤمنان على(ع)، نقشى جدّى بود. آنان دلسپرده حقمدارى و عدالتخواهى على(ع) بودند و سيره او را مىستودند و از آن دفاع مىكردند و بارها پس از شهادت امام(ع) در برابر معاويه ايستادند و بر اين امور گواهى دادند. و به نظر مىرسد اين امر مىتواند انگيزهاى قوى در جعل رواياتى از زبان على(ع) در نكوهش زنان و نابخرد و غيرقابل اطمينان معرفىكردن آنان باشد، تا هم اين نيروى تأثيرگذار در آينده خنثى شود، و هم عملكرد آنان در همراهى و يارى امام(ع) و دفاع از او، و مقابله و رويارويى با معاويه، عملكردى نابخردانه و حاصل كاركرد انسانهايى نكوهيده و غيرقابل اطمينان، معرفى شود.
1. دارِمیّه حَجونی
دارِميّه حَجونى، از پيروان و ياوران خالص اميرمؤمنان على(ع)، زنى والامقام، خردمند و زبانآور بود.
معاويه در سفرى كه به حج رفت، در جستوجوى دارِميّه برآمد كه او از قبيله بنىكنانه بود و در حَجون سكونت مىنمود. به او گزارش دادند كه دارِميّه زنده و سالم است. فرمان داد تا او را احضار كردند.
دارِميّه زنى سياهچَرده و فربه بود. چون بر معاويه وارد شد، معاويه به او گفت: حالت چگونه است اى دختر حام ؟ گفت: اگر به قصد عيبجويى مىگويى من از فرزندان حام نيستم، بلكه زنى قريشى از بنىكنانهام. معاويه گفت: آيا مىدانى براى چه تو را سراغ گرفتهام؟ گفت: جز خدا كسى علم غيب نمىداند. معاويه گفت: سراغت گرفتهام تا از تو بپرسم: چرا على را دوست مىداشتى و با من دشمنى مىورزيدى؟ گفت: مرا معاف دار، اى اميرمؤمنان! گفت: معاف نمىدارم. دارميّه گفت: حال كه نمىپذيرى، بدان كه على را به خاطر دادگرىاش درباره شهروندان، و تقسيم كردن سرانه بیت المال به مساوات، دوست مىداشتهام؛ و تو را بدين سبب دشمن مىداشتهام كه با كسى كه از تو به خلافت سزاوارتر است جنگيدى و چيزى را خواستى كه حقّ تو نبود.
معاويه گفت: اى زن! آيا على را ديدهاى؟ پاسخ داد: آرى. پرسيد: او را چگونه يافتى؟ گفت: به خدا سوگند، وى را چنان ديدم كه حكومتى كه تو را فريفته است او را نفريفته بود، و نعمتى كه تو را به خود مشغول و در كامرانى فرو برده است، او را مشغول و سرگرم نساخته بود.
پرسيد: آيا سخناش را هم شنيدهاى؟ گفت: آرى، به خدا سوگند، سخن او، كورى دلها را مىزدود، چنان كه روغن، طشت را از زنگار مىزدايد.
معاويه گفت: راست گفتى! آيا حاجتى دارى؟ دارميّه گفت: اگر بخواهم، انجام مىدهى؟ گفت: آرى. گفت: صد مادهشترِ سرخمو بده كه در ميان آنها، شتر نر و نيز كسى باشد كه بدانها رسيدگى كند، معاويه پرسيد: با آنها چه مىكنى؟ گفت: از شيرِ آنها، كودكان را غذا مىدهم، و با خود آنها، كهنسالان را زنده نگه مىدارم؛ خوبىها را به وسيله آنها به دست مىآورم، و ميان خاندانهاى عرب، به سامانسازى و صلح و صفا مىپردازم.
معاويه گفت: اگر اين درخواستات را بدهم، آيا در نزد تو، جايگاه علىبن ابىطالب را مىيابم؟
دارميّه گفت: سبحانالله، آيا تو، چون او مىشوى؟! حاشا كه در فروترين پايه او هم نتوانى رسيد! كه آبى چون آب صدّا نيست، و چراگاهى چون سَعدان، و جوانى چون مالك!
معاويه شروع كرد به خواندن اين ابيات:
إِذَا لَمْ أَعُدْ بِالْحِلْمِ مِنِّي عَلَيْكُمُ فَمَنْ ذَا الَّذِي بَعْدِي يُؤَمَّلُ لِلْحِلْمِ
خُذِيَها هَنِيئًا وَ اذْكُرِي فِعْلَ مَاجِدِ جَزَاکِ عَلَى حَرْبِ الْعَدَاوَةِ بالسِّلْمِ
اگر من رويكردى بردبارانه به شما نداشته باشم؛ پس، از چه كسى پس از من، اميد بردبارى مىرود؟
اينها را بگير! گواراى تو باشد؛ و ياد كن كار بزرگوارانهاى را كه در برابر جنگطلبى ستيزهجويانه تو، تو را با صلح و آشتى پاداش داد.
آنگاه معاويه گفت: هان! به خدا سوگند، اگر على زنده بود، از اين شترها چيزى به تو نمىداد. دارميّه گفت: نه، به خدا سوگند، حتّى به مقدار سرِ سوزنى هم از دارايى مسلمانان به من نمىداد!
2. اَرْوى دختر حارث بن عبدالمطّلب
او در حالى كه پيرزنى كهنسال بود، در مراسم حج بر معاويه وارد شد. معاويه چون او را ديد، به وى گفت: خوش آمدى اى عمّه! اَرْوى گفت: برادرزاده! حال تو چگونه است؟ همانا نعمت را كفران كردى، و پسرعمويت ـ على ـ را آزردى و به رنج افكندى، و دربارهاش بدى و ناجوانمردى روا داشتى، و خود را به نامى جز آن چه حق داشتى ـ خليفه ـ خواندى، و بى آنكه خود و پدرانت در راه اسلام رنجى ديده و بلايى چشيده باشند، به ناحق و ناروا خود را بر حق شمردى، پس از آن كه به پيامبر خدا(ص) كفر ورزيده بودى.
پس خدا، بخت را از شما برگردانَد و آبروى شما را بريزد، و رسوايتان سازد، تا حق به شايستهاش بازگردد و كلمه خدا بلندى گيرد و پيامبر ما محمد(ص) بر دشمنان پيروزى يابد، هر چند مشركان ناخوش دارند. تا پيامبر(ص) زنده بود، ما را از همه مردمان ارج و نصيب و جايگاه، افزونتر و والاتر بود. پس از پيامبر خدا(ص) شما از ما روى بگردانيديد و با استدلال به خويشاوندى پيامبر(ص) زمام امور را به دست گرفتيد، حال آنكه ما از شما بدو نزديكتر، و از همه به زمامدارى سزاوارتريم. و امروز ما به منزله قوم موسى نسبت به آل فرعون شدهايم كه «مردان ايشان را نابود مىكردند و از ميان مىبردند و زنانشان را زنده نگه مىداشتند.»
پسرعموى سرور پيامآوران، در ميان شما همچون هارون برادر موسى شده است كه مىگفت: «پسر مادرم! اين قوم مرا به ناتوانى كشيدند و نزديك بود مرا بكشند.»
پس از رسول خدا(ص) ما را دشوارىها و سختىها پديد آمد، و گشايش و آسايشى در كار ما فراهم نيامد، ليكن فرجام ما بهشت و پايان شما دوزخ است.
معاويه گفت: اى عمّه، از آن چه گذشته است سخن مگوى و حاجت خود را بازگوى! اَرْوى گفت: مرا به تو حاجتى نيست؛ و از نزد معاويه بيرون شد.
3. سوده هَمْدانى
سوده، دختر عُمارَة بن اَسَك هَمْدانى، از زنان برجسته صدر اسلام و از پيروان و ياران اميرمؤمنان على(ع) است كه در پيكار صفين همراه وى بود.
سوده در فصاحت و بلاغت سرآمد و در حقطلبى و عدالتخواهى كممانند بود. او در گرماگرم پيكار صفّين، با سرودن و بيان اشعارى خطاب به برادرش و ديگر رزمندگان، آنان را به استوارى در پيكار و يارى جبهه حق تشويق مىكرد:
شَمِّرْ كَفِعْلِ أَبِيکَ يَا ابْنَ عُمَارَة يَوْمَ الطِّعَانِ و مُلْتَقَى الاَْقْرَانِ
وَ انْصُرْ عَلِيًّا وَ الْحُسَيْنَ وَ رَهْطَهُ وَ اقْصِدْ لِهِنْدٍ وَ ابْنِهَا بِهَوَانِ
إِنَّ الاِْمَامَ أَخُو النَّبِيِّ مُحمَّدٍ عَلَمُ الْهُدَى وَ مَنَارَةُ الاِْيْمَانِ
فَقِهِ الْحُتُوفَ وَ سِرْ أَمَامَ لِوَائِهِ قُدْمًا بِأَبْيَضَ صَارِمٍ وَ سِنَانِ
اى پسر عُماره! همچون پدرت كمر همّت بر بند و در روز جنگ و هنگام رويارويى دو گروه، على و حسين و گروه آنان را يارى ده، و به پيكار عليه هند و پسرش بپرداز و به خوارى و پستىشان درانداز.
بىگمان، اين امام، برادر پيامبر، محمد، و پرچم هدايت و مشعل ايمان است. جانْ پناه او باش و پيشاپيش پرچمش، با شمشير بُرنده و نيزه، به پيش تاز.
پس از شهات امام على(ع) و مسلّطشدن معاويه بر حكومت، سوده در دمشق بر معاويه وارد شد و معاويه او را به خاطر اين اشعار سرزنش كرد و علّت اين اقدامش را جويا شد؛ و او سوگند ياد كرد كه انسانى چون او، از حق روى برنمىگرداند و به دروغ، عذر نمىجويد؛ و اين كه آن اشعار سروده او و خوانده شده در آن معركه به وسيله اوست، و علّت آن هم دوستى على و پيروى از حق بوده است.
4. زَرْقاى هَمْدانى
زرقاء دختر عدىبن غالب بن قَيْس هَمْدانى، از پيروان و ياران على(ع)، زنى زبانآور و شجاع، از مردم كوفه بود.
او در پيكار صفّين، در حالى كه بر شترى سرخموى سوار بود، ميان دو صف حركت مىكرد و با سخنان خود، هَمْدانيان و مردمان را به پيكار با قاسطين برمىانگيخت.
شبى معاويه با نزديكان خود از جمله عمروبنعاص، عُتْبَه، وليد و سعيد درباره پيكار صفّين و رويدادهاى آن سخن مىگفت. از آنان پرسيد: كدام يك از شما سخنان زَرْقاء را در آن روز به ياد دارد؟ حاضران گفتند: همه ما آن سخنان را به خاطر سپردهايم. معاويه پرسيد: نظرتان درباره او چيست، و با او چه كنيم؟ گفتند: نظرمان اين است كه او را [به جزاى آن كارش] بكشى!
معاويه نظر آنان را نپسنديد، و به كارگزار كوفه نوشت تا زَرْقاء را به دمشق بفرستد. چون زَرْقاء بر معاويه وارد شد از او استقبال كرد و پس از احوالپرسى، به او گفت: آيا مىدانى چرا تو را بدينجا احضار كردهام؟ زَرْقاء پاسخ داد: پاك است خداوند از هر كاستى؛ چگونه چيزى را بدانم كه از آن بىخبرم؟ معاويه گفت: تو را احضار كردهام تا از تو بپرسم كه آيا تو همان زنى نيستى كه در پيكار صفّين بر شترى سرخموى سوار بودى و در ميان صفوف سپاه على آتش جنگ را دامن مىزدى و سپاه على را به جنگيدن برمىانگيختى؟ و چه چيز تو را بدين كار وامىداشت؟ زَرْقاء گفت: اى اميرمؤمنان! كارى است از دست رفته، و سرور ما درگذشته و جنگ صفّين پايان يافته است، و آنچه رفت باز نمىگردد، و روزگار در تغيير و تبدّل است. هر كه بينديشد، بينا گردد، و رويدادها پياپى مىآيد و مىرود.
معاويه گفت: راست گفتى، آيا به ياد دارى در جنگ صفّين چه مىگفتى؟ زَرْقاء گفت: به ياد ندارم و فراموش كردهام. معاويه گفت: ولى من سخنان آن روز تو را به ياد دارم. خدا پدرت را بيامرزد! آيا تو نبودى كه در آن روز چنين مىگفتى:
اى مردم! به هوش باشيد و خود را واپاييد و به حق بازگرديد! همانا شما گرفتار فتنهاى شدهايد كه پردههاى تاريكى بر شما فرو هشته و شما را از راه راست بازداشته است.
اى مردم! فراز آييد و خويش را واپاييد از فتنهاى كور، ناشنوا و ناگويا، كه چونان شتر سركشى است كه شنونده فريادى و پيروى جلودارى نيست. بىگمان با وجود خورشيد، ديگر چراغ روشنى ندارد، و ستاره، در برابر ماه، نورافشانى نكند. بدانيد كه آهن را جز با آهن نتوان بريد. بدانيد كه هر كس خواهان رشد و هدايت باشد، ما او را هدايت مىكنيم، و هر كس خواهان آگاهى باشد، ما او را آگاهى مىبخشيم.
باز معاويه گفت: اى زَرْقاء آيا تو نبودى كه مىگفتى: اى مردم! حق، گم شدهاش [على] را مىجست و به دست آورد. پس اى گروه مهاجران و انصار بر اندوهها شكيبا باشيد! همانا اين پراكندگىها به آشتى و اتّحاد تبديل گردد، و سخن دادگرانه چيره شود، و حق، مغز باطل را از هم بپاشد. پس راه نادانى مپوييد، و حكم حق را نافذ دانيد! و مبادا كسى گويد: عدالت چگونه و چه زمانى تحقق مىيابد، كه وعده خدا انجام يافتنى است!
هان، هش داريد! كه همانا زنان را در خضاب حنا به كار آيد، و مردان را خضاب از خون بايد! پس در كار نبرد شكيبا باشيد و گام استوار داريد و بازپس مشويد و مردم را به قهقرا [ى جاهليت] بازمگردانيد!
زَرْقاء گفت: آرى، اين سخنان را من گفتهام. معاويه گفت: اى زَرْقاء! به خدا سوگند كه تو در تمام خونهايى كه على ريخته است، دست داشتهاى و در آن شريكى! زَرْقاء گفت: با اين شهادت و بشارتى كه دادى، شادمانم كردى! معاويه گفت: از اين گفته شادمان شدى؟ زَرْقاء گفت: آرى، به خدا كه بسيار شادمان شدم. معاويه گفت: به خدا سوگند كه وفادارى شما پس از مرگ او، شگفتتر است از دوستىتان در زمان حيات او!
پس معاويه به او گفت: حاجت خود را بگو! زَرْقاء گفت: من با خود عهد كردهام كه از اميرى كه عليه او اقدام كردهام، چيزى درخواست نكنم؛ ولى همانند تو، بدون درخواست بخشش مىكنى و عطايايى زياد بىمطالبه مىدهى!
معاويه گفت: راست گفتى. آنگاه فرمان داد تا به او و همراهانش عطايايى بخشيدند و آنان را به كوفه بازگرداندند.
معاويه با سياست خاصّ خود در پى آن بود كه اين زنان را خاموش سازد و كارى نكند كه موج ديگرى از سوى آنان بر ضدّ او به پا خيزد.
5. بَكاره هِلالى
يكى ديگر از زنانى كه در پيكار صفّين همراه و ياور امام على(ع) بوده، بَكاره هِلالى ـ خاله ميمونه، همسر پيامبر(ص) ـ است؛ بانويى زبانآور، شجاع و استوار در دفاع از حق و عدالت.
زمانى كه معاويه به مدينه آمده بود، بَكاره هِلالى در حالى كه پير و شكسته بود و ديد چشمانش بسيار ضعيف شده بود بر معاويه وارد شد. او از شدّت ضعف و ناتوانى لرزان بود، و با كمك خدمتگزارانش حركت مىكرد.
چون نشست، معاويه احوال او را پرسيد، و او اظهار نيكويى كرد و خدا را شكر گزارد. معاويه گفت: روزگار دگرگونت كرده است. گفت كار روزگار همين است. آن كه طولانى بزيَد، پير و شكسته و فرسوده شود، و آن كه از اين جهان رود، مدفون و مفقود شود. مروان بن حَكَم كه در مجلس حاضر بود گفت: اى اميرمؤمنان! آيا اين زن را به ياد مىآورى؟ اين همان كسى است كه در جنگ صفّين بر ما مىتاخت و اين سخنان را مىساخت:
يَا زَيْدُ دُونَکَ فَاسْتَثِرْ مِنْ دَارِنَا سَيْفًا حُسَامًا فِي التُّرَابِ دَفِينا
قَدْ كَانَ مَذْخُورًا لِكُلِّ عَظِيمَةٍ فَالْيَوْمَ أَبْرَزَهُ الزَّمزانُ مَصُونا
اى زيد! بر تو باد كه از خانهمان شمشير بُرندهاى را كه در خاك پنهان كردهام، بيرون بياورى، كه آن شمشير براى حادثهاى بزرگ نگهدارى شده است، و امروز روزى است كه آن را بيرون مىآورم و برمىكشم، پس از آن كه مدّتها آن را اينگونه، زمانه حفظ كرده است.
عمرو بن عاص نيز كه در آن مجلس بود، گفت: اى اميرمؤمنان! اين شعر نيز از همين زن در آن زمان گفته مىشد:
أَتَرَى ابْنُ هِنْدٍ لِلْخِلاَفَةِ مَالِكًا هَيْهَاتَ ذَاکَ وَ مَا أَرَادَ بَعِيدُ
مَنَّتْکَ نَفْسُکَ فِي الْخَلاَءِ ضَلاَلَةً أَغْرَاکَ عَمْروٌ لِلشَّقَا وَ سَعِيدُ
فَارْجِعْ بِأَنَّکَ طَائِرٌ بِنُحُوسِهَا لاَقَتْ عَلِيًّا أَسْعَدُ وَ سُعُودُ
آيا گمان مىكنى كه پسر هند خلافت را به چنگ خواهد آرد؟ هرگز چنين مباد، و او آرزوى دور و درازى دارد.
اى معاويه! هواى نفست فريبت داده و به گمراهىات كشانده، و عمرو [بن عاص] و سعيد[بن عاص] فريفتهات ساخته و به بدبختىات كشاندهاند. پس [از اين راه]بازگرد، كه تو شومى را بر خود مقرر كردهاى، و على است كه با خجستگى و نيكبختى روبهروست.
سعيد بن عاص هم كه در مجلس بود، گفت: اى اميرمؤمنان! اين زن سراينده و گوينده اين است:
قَدْ كُنْتُ آمَلُ أَنْ أَمُوتَ وَ لاَ أَرَى فَوْقَ الْمَنَابِرِ مِنْ أُمَيَّةَ خَاطِبا
فَاللهُ أَخَّرَ مُدَّئِي فَتَطَاوَلَتْ حَتَّى رَأَيْتُ مِنَ الزَّمَانِ عَجَائِبا
فِي كُلِّ يَوْمٍ لاَ يَزَالُ خَطِيبُهُمْ وَسْطَ الْجُمُوعِ لاِلِ أَحْمَدَ عَائِبَا
آرزو مىكردم كه بميرم و بر روى منبر، از خاندان امويان سخنرانى را نبينم. ولى خداوند عمرم را دراز كرد تا آن كه شگفتى روزگار را به چشم خويش ديدم، كه هر روز سخنران امويان در ميان انبوه مردمان به عيبجويى خاندان احمد [پيامبر] مىپردازد!
آنگاه اطرافيان معاويه خاموش شدند. پس بَكاره گفت: اى معاويه! سگانت را بر من حملهور ساختهاى تا بر من پارس كنند، حال كه من پير و دچار ضعف بينايى شدهام و برهانم نارسا گشته است! به خدا كه آنچه برشمردند، من گفتهام، و تكذيب نمىكنم. بدان كه آنچه از اشعار من نشنيدهاى، بسى بيشتر از آن چيزى است كه شنيدهاى! هر چه مىخواهى بكن كه هيچ خيرى در زيستن پس از اميرمؤمنان، على، نيست!
معاويه خنديد و گفت: اين سخنان مرا از احسان به تو بازندارد. اكنون حاجت خود را بگو! بَكاره گفت: حاجتى ندارم! و برخاست ورفت!
6. اُمّالخير بارقى
اُمّالخير دختر حُرَيش بن سُراقه بارقى از ياران برجسته اميرمؤمنان، شيرزنى زبانآور با بيانى صريح و رك بود.
او در پيكار صفّين همراه امام على(ع) بود و در هنگام نبرد در حالى كه بُردى يمانى به تن داشت و بر شترى خاكسترىرنگ سوار بود و تازيانهاى در دست داشت كه رشتههاى آن تابيده بود، چون شيران شكارى نعره مىكشيد و سپاهيان را به جنگ برمىانگيخت.
پس از آن كه معاويه بر حكومت مسلّط شد، به كارگزار خود در كوفه نوشت كه اُمّالخير را به شام بفرستد. چون اُمّالخير وارد مجلس معاويه شد، او را با عنوان اميرمؤمنان درود فرستاد. معاويه گفت: به خاطر نيت نيكى كه داشتم بر شما چيره گشتم!
اُمّالخير گفت: اى مرد! خاموش باش! سوگند به خدا كه تو را لغزشهايى در گفتار و كردار است كه سرانجام آن هلاكت است. معاويه گفت: از سخن خود قصد بدى نداشتم. اُمّالخير گفت: هرگونه با من سخن گويى، همان گونه تو را پاسخ گويم. اكنون آنچه مىخواهى بپرس. معاويه گفت: مىخواهم سخنانى را كه در جنگ صفّين، هنگامى كه عمّار كشته شد بر زبان آورى. اُمّالخير گفت: خطبه حفظ نكرده بودم، و از كسى نيز روايت نمىكردم، بلكه هنگامى كه آتش جنگ شعلهور شد، سخنانى بر زبانم جارى گرديد. اكنون اگر مىخواهى، مانند آن را برايت بگويم.
معاويه رو به مجلسيان خود كرد و از آنان پرسيد، كدام يك سخنان اُمّالخير را در جنگ صفّين به ياد دارند. يكى از ياران او گفت كه سخنان او را چنان به خاطر سپرده كه سوره جمعه را حفظ كرده است. معاويه از او خواست تا آن را بازگو كند. مرد با توصيف آن صحنه و حالت اُمّالخير در هنگامه جنگ كه چسان بر شتر سوار بوده و چگونه چون شيران شكارى مىغرّيده و همانند رزم آوران، سپاهيان را به جنگ برمىانگيخته است، سخنان او را چنين روايت كرد :
«يَا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ إنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْءٌ عَظِيمٌ»: اى مردم! از پروردگارتان پروا كنيد، كه زلزله رستاخيز چيزى است بزرگ. بىگمان خداوند حق را روشن كرده و برهان را نمايان نموده و راه را آشكار ساخته و نشانه راهيابى را برافراشته است. خداوند شما را در كورى و تاريكى رها نكرده است. خداوند شما را رحمت كند، به كجا روى مىكنيد؟ آيا از اميرمؤمنان على مى گريزيد، يا به جهاد پشت مى كنيد، يا از اسلام به يك سو مىشويد، و آيا به حق مرتد مىگرديد؟! مگر نشنيدهايد كه خداى ارجمندِ والا جايگاه مىفرمايد :«وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ حَتَّى نَعْلَمَ الْمُجَاهِدِينَ مِنْكُمْ وَ الصَّابِرِينَ وَ نَبْلُوَا أَخْبَارَكُمْ»: و هر آينه شما را بيازماييم تا مجاهدان و شكيبايان ـ پايداران ـ شما را معلوم كنيم و خبرهاى شما ـ اعمالتان ـ را بيازماييم.
چون اُمّالخير بدينجا رسيد، سر به سوى آسمان برداشت و گفت :بارالها! شكيبايى از دست رفت و يقين ضعيف شد و ترس فراگير گشت. پروردگارا! زمام دلها به دست توست. پس آرا را بر پايه تقوا وحدت بخش، و دلها را بر هدايت الفت ده، و حق را به سزاوارش بازگردان. مردم! خداوند شما را رحمت كند، بشتابيد به سوى پيشواى عادل، و وصّى پروادار، و برترين راستكردار. مردم! بدانيد كه اين جنگ تحميل شده از سوى معاويه برآمده از عقدههاى جنگ بدر و كينه هاى اُحد و دشمنىهاى جاهليت است كه معاويه به دل دارد، و با به راه انداختن آن مىخواهد انتقام كشتههاى فرزندان عبدشمس را از شما بگيرد.
سپس گفت: «فَقَاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ إِنَّهُمْ لاَ أَيْمَانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَنْتَهُونَ»: پس با پيشوايان كفر كارزار كنيد زيرا كه آنان را پايبندى به سوگند و پيمان نيست؛ باشد كه از تجاوز باز ايستند. اى گروه انصار و مهاجران! شكيبايى ورزيد، و بر پايه بصيرتى از پروردگارتان و استوارگامى از دينتان، نبرد كنيد. گويى هم اكنون مىبينم كه فردا كه با شاميان روياروى شويد، آنان چونان خرانى كه از شيران بگريزند، گريزان شوند! ولى به كدام پهنه زمين توانند گريخت، اين گروهى كه آخرت را به دنيا فروخته و گمراهى را به جاى هدايت خريده و بصيرت را با كورى معامله كردهاند؟! به زودى پشيمان مىشوند و پشيمانى ايشان را فرو مىگيرد، و خواهان بازگشت مىشوند، حال آن كه پناهى نيابند، كه سوگند به خدا، آن كه از حق گم گشت، در باطل فرو افتاد، و آن كه در بهشت جايگزين نشد، در جهنم جاى گزيد. مردم! بى گمان، زيركان، عمر اين جهان را اندك شمارند و دنيا را رها سازند، و مدّت آخرت را ابدى دانند و در پىِ آن كوشند. آنگاه گفت: اى مردم! به خدا سوگند، اگر حقوق زيرپا گذاشته نمىشد و حدود تعطيل نمىگرديد و ستمگران برنمىآمدند و سخن شيطان پا نمىگرفت، ما گام نهادن به ميدان مرگ را بر آسايش زندگى و خوشى آن، برنمىگزيديم. اى مردم، خدا بيامرزدتان! به كجا شتابان مىرويد، روى برگردان از پسر عموى پيامبر خدا(ص)، همسر دختر او، و پدر فرزندان او؟! همو كه از طينت وى و فرعى از تبار او و ويژه اسرار وى و باب شهر علم او و رايتِ مسلمانان است. او همان است كه با دشمنى وى، منافق بودن آشكار گرديد؛ همو كه خداوند پيوسته يارىاش نموده است و او همواره بر راه راست خدا حركت كرده است. او هرگز در راحت طلبىهاى دنيايى فرو نرفت، كه او همان شكافنده سرهاى متجاوزان و جنگطلبان و شكننده بتان است؛ همان كه روى به خدا داشت و نماز مىگذاشت آن هنگام كه مردمان بت مىپرستيدند و شرك مىورزيدند؛ همان كه پذيرفتار حق بود، آن هنگام كه مردمان روى برگردان بودند؛ او هماره چنين بود تا دشمنان حق را كشت و لشكر بدر و اُحد و سپاه احزاب و يهوديان خيبر را درهم شكست و جماعت هوازن را متفرق ساخت. فسوسا از رويدادهايى كه در دلهاى گروهى نفاق و ارتداد و جدايى از حق كاشت. همانا من در بيان حق تلاش خود را نمودم و خيرخواهى را به انجام رسانيدم.
چون سخنان اُمّالخير نقل شد، معاويه گفت: اى اُمّالخير! با اين سخنان جز كشتن مرا نمىخواستهاى! به خدا سوگند، اگر امروز تو را بكشم، گناهى بر من نيست. اُمّالخير گفت: اى پسر هند! اگر خداوند بخواهد كه اين كار را به دست كسى انجام دهد كه خداوند مرا به شقاوت و نگونبختىاش آگاه كرده، زيانى به من نرسيده است!
معاويه از او درباره عثمان و طلحه و زبير نيز پرسشهايى كرد؛ و پس از آن فرمان داد تا او را به شهرش بازگردانند.
7. عِكْرَشه
عِكْرَشه دختر اَطَش (اَطْرَش) بن رَواحه، از زنان برجسته و دوستداران اميرمؤمنان على(ع)، در پيكار صفّين، در تبليغات جنگ نقشى مهم داشت.
در آن معركه، او در حالى كه شمشيرى حمايل كرده و بر شترى سوار بود، ميان دو صف سپاه، با زبان گوياى خود، شاميان را مىكوبيد و نيروهاى امام(ع) را به كارزار با آنان و استوارگامى در ميدان، با يادآوردن پيمان مسلمانان با پيامبر(ص) و جهاد دفاعى با مشركان، و با پشتكردن به دنيا، و روىآوردن به آخرت، برمىانگيخت.
پس از حاكمشدن معاويه، عِكْرَشه در سنّ پيرى، در حالى كه بر عصايى تكيه زده بود كه انتهاى آن آهنى نصب شده بود، بر معاويه درآمد و او را به عنوان خليفه، سلام داد و نشست. معاويه برآشفت و گفت: اى عِكْرَشه! اينك اميرمؤمنان شدهام و پيش از اين نبودم ؟ عِكْرَشه گفت: آرى، چون على ديگر زنده نيست!
معاويه روزى را كه او در پيكار صفّين، عمامه پيچيده، كمر بسته، شمشير حمايل كرده، ميان دو صف سپاه، سخنرانى مىكرده را به يادش آورد، و سخنان او در آن روز را چنين بازگو كرد:
يا أَيُّهَا النَّاسُ عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ لاَ يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ
اى كسانى كه ايمان آوردهايد، بر شما باد نگاهداشتِ خويشتن؛ چون شما راهيافته باشيد هر كه گمراه باشد به شما زيانى نرساند. بىگمان، بهشت سرايى است كه اقامتكنندگانش از آن كوچ نكنند، و ساكنانش اندوهگين نشوند. پس آن را با خانهاى كه نعمتهايش پايدارى ندارد و از اندوه جدايى نپذيرد، معامله كنيد.
مردمانى باشيد آگاه و روشنبين. همانا معاويه آهنگ شما كرده است، با جماعتى از نافهمان عرب كه دلهایشان در حجاب است و ايمان را به درستى در نيافتهاند و حكمت را نشناختهاند. او آنان را به دنيا فراخوانده و ايشان نيز پذيرايش شدهاند؛ آنان را به باطل دعوت نموده و به سويش شتافتهاند.
خدا را، خدا را! اى بندگان خدا! دين خدا را يارى دهيد، و از سستى و واگذاركردن كارها به يكديگر بپرهيزيد، كه ريسمان محكم اسلام را از هم مىگسلد، و نور ايمان را خاموش مىسازد، و سنّت را مىزدايد و باطل را در پى مىآورد. [بدانيد اين پيكار]، نبرد بدر صغرى و پيمان عَقَبهاى ديگر است.
اى گروه مهاجران و انصار! بر اساس بصيرت در دينتان، كارزار كنيد، و در عزمتان سخت شكيبايى ورزيد. گويا مىبينم فرداروزى را كه به نبرد با شاميان به ميدان مىآييد و آنان همچون خرانِ بانگْبلند كرده و قاطرانِ نعرهْبرآورده، با شما روياروى مىشوند و خود را خراب مىكنند.
پس از اين، معاويه گفت: گويا آن صحنه را مىبينم كه تو بر همين عصا كه در دست دارى، تكيه زده بودى و لشكريان را بر گرد خود فراهم مىآوردى و آنان مىگفتند اين عِكْرَشه دختر اَطَش (اَطْرَش) بن رَواحه است اگر قضا و قدر الهى بر اين نرفته بود كه جنگ بدان نتيجه رسد، كه رسيد، تو با اين سخنان لشكر شام را به هزيمت مىبردى. ولى فرمان الهى و آنچه او مقدّر كرده است، دگرگون نمىشود. حال بگو كه چه چيزى تو را واداشت كه آن سخنان را بگويى؟ عِكْرَشه گفت: اى اميرمؤمنان! خداى والاجايگاه مىفرمايد:
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لاَ تَسْئَلُوا عَنْ أَشْيَاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ
اى كسانى كه ايمان آوردهايد از چيزهايى پرسش مكنيد كه اگر آشكار شود، شما را ناخوش آيد. انسان خردمند چيزى را كه ناخوش مىدارد، يادآورى و تكرار نمىكند.
معاويه گفت: راست گفتى. اكنون حاجت خود را بيان كن. گفت: از ما بدين سبب زكات مىگيرند كه آن را بر مستمندان پخش كنند. امّا ديرى است كه ما از اين امر محروميم؛ نه آسيبديده تأمين مىشود و نه مستمندمان بهرهمند مىگردد. اگر اين راه و رسم طبق نظر توست، كسى چون تويى بايد از غفلت بپرهيزد و توبه نمايد؛ اگر طبق نظر تو نيست، چون تويى، روا نباشد كه خيانت كاران را به يارى گيرد و ستمكاران را بر سر كار گمارد.
معاويه گفت: اى زن! اينگونه زكات پخشكردن، ما را در اداره رعيتمان گرفتار مشكلاتى مىكند كه از درياى توفنده و شبيخون به مرزها برايمان سختتر است!
عِكْرَشه گفت: سبحانالله! به خدا سوگند، خداوند براى ما حقوقى قرار نداده است كه براى ديگران زيان داشته باشد، كه او داناى به همه نهانها است. معاويه گفت: اى عراقيان! وه كه علىبن ابىطالب آنقدر شما را آگاهى بخشيده است كه اينگونه ناشكيبايى مىورزيد و زير بار چيزى نمىرويد! آنگاه فرمان داد كه زكاتشان را به نيازمندان و مستمندانشان برسانند و با آنان دادگرانه رفتار كنند!
8. اُمّ سِنان
اُمّ سِنان دختر خَيْثمه مَذْحِجى، از دوستداران خالص اميرمؤمنان على(ع)، زنى زبانآور و والامقام، حقطلب و عدالتخواه بود كه در پيكار صفّين با اشعار خود، امام(ع) را يارى مىنمود و قبيله مَذْحِج و ديگر سپاهيان را به كارزار برمىانگيخت.
پس از مسلّطشدن معاويه بر حكومت، مروان حكم، فرماندار مدينه، فرزندزاده او را به اتهامى دستگير كرد و به زندان انداخت. اُمّ سِنان به دادخواهى نزد مروان رفت، ولى مروان با او با تندى و خشونت روبه رو شد، و دادخواهى او را اجابت نكرد. وى به سوى معاويه عازم شام شد. چون به دربار معاويه رسيد او را شناختند و به معاويه معرفى كردند. معاويه از او پرسيد: دختر خَيثمه! چه چيز تو را به سرزمين من كشانده است، حال آن كه مىدانيم تو ما را ناسزا مىگفتى و دشمنان ما را بر ضدّ ما برمىانگيختى؟!
اُمّ سِنان ماجرا را بازگفت و از او دادخواهى كرد. معاويه اشعار او را در پيكار صفّين به يادش آورد كه اين سخنان تو در آن زمان است:
عَزَبَ الرُّقَادُ فَمُقْلَتِي مَا تَرْقُدُ وَ اللَّيْلُ يُصْدِرُ بِالْهُمُومِ وَ يُورِدُ
يَا آلَ مَذْحِجِ لاَ مُقَامَ فَشَمِّرُوا إِنَّ الْعَدُوَّ لاِلِ أَحْمَدَ يَقْصِدُ
هذَا عَلِيٌّ كَالْهِلاَلِ تُحُفُّهُ وَسْطَ السَّمَاءِ مِنَ الْكَوَاكِبِ أَسْعَدُ
خَيْرُ الْخَلاَئِقِ وَ ابْنُ عَمّ مُحَمَّدٍ إِنْ يَهْدِكُمْ بِالنُّورِ مِنْهُ تَهْتَدُوا
مَا زَالَ مُذْ شَهِدَ الْحُرُوبَ مُظَفَّرًا وَ النَّصْرُ فَوْقَ لِوَائِهِ مَا يُفْقَدُ
خفتگان دور شدند (همگان در خواب فرو رفتند)، ولى خواب به چشمان من نمىرود، كه شب، غمها را مىآورد و مىبَرَد. اى مَذْحِجيان!
وقت درنگ نيست؛ پس دامن همّت به كمر زنيد، كه بىگمان دشمن، خاندان احمد پيامبر را قصد كرده است. اين على است، چونان ماه درخشان، كه در ميانه آسمان است، و ستارگان در حصارى گرداگرد اويند. او بهترين مردمان و پسرعمومى محمد است. اگر به نور هدايت مىشويد، از او هدايت بجوييد. او از زمانى كه در جنگها حاضر شد، هماره پيروز بود؛ و پيروزى از فراز پرچمش رخت برنمىبندد.
اُمّ سِنان گفت: آرى، من اين سخنان را گفتهام، و ما اميدواريم كه تو پس از على(ع) چون او رفتار كنى! يكى از حاضران گفت: چگونه او از اين سخنان مىگويد، حال آن كه او بود كه پس از مرگ على، چنين مىگفت:
إِمَّا هَلَكْتَ أَبَا الْحُسَيْنِ فَلَمْ تَزَلْ بِالْحَقِّ تُعْرَفُ هَادِيًا مَهْدِيّا
فَاذْهَبْ عَلَيْکَ صَلاَةُ رَبِّکَ مَا دَعَتْ فَوْقَ الْغُصُونِ حَمَامَةٌ قَمْرِيّا
قَدْ كُنْتَ بَعْدَ مُحَمَّدٍ خَلْفًا كَمَا أَوْصَى إِلَيْکَ بِنَا فَكُنْتَ وَفِيّا
فَالْيَوْمَ لاَ خَلَفٌ يُؤْمَّلُ بَعْدَهُ هَيْهَاتَ نَأْمَلُ بَعْدَهُ إِنْسِيّا
اى ابوالحسين! اگر كشته شدى، تو هماره زندهاى، زيرا كه هدايتگرى هدايت يافته، شناخته شدهاى. برو، درود خدا بر تو باد؛ تا هنگامى كه كبوترى بر بالاى شاخهها مىخواند.
تو پس از محمد، جانشين به حقّ او بودى؛ همانگونه كه او درباره تو به ما سفارش كرد؛ و تو بدان وصايت وفادار بودى.
امروز، پس از او، به هيچكس اميد جانشينى او نمىرود؛ دور باد كه پس از او، ما به كسى ديگر اميد بربنديم.
اُمّ سِنان گفت: زبانى گويا به بيان آمده، و سخنانى راست گفته شده است. پس از معاويه خواست كه با مدارا رفتار كند و اطرافيان خود را از خويش دور سازد تا به خدا نزديك و محبوب مسلمانان شود.
معاويه پس از شنيدن دادخواهى او، فرمان داد تا به مروان، فرماندار مدينه بنويسند كه فرزندزاده او را آزاد كند. سپس هزينه بازگشت او را پرداخت و او را به مدينه بازگرداند.
9. اُمّالبَراء
اُمّالبَراء دختر صفوان بن هلال است كه پدرش از پيروان و ياران اميرمؤمنان على(ع) بود؛ و او خود نيز در زمره دوستداران خالص على(ع) بود كه به سبب زبانآورى و فصاحت و بلاغتى كه داشت، در عرصه پيكار صفّين با اشعار خود، امام(ع) و سپاهيان او را يارى مىكرد.
روزى اُمّالبَراء از معاويه اجازه ورود خواست، و معاويه نيز به او اجازه داد. پس احوال او را پرسيد. اُمّالبَراء گفت: پس از قدرت و توان جوانى گرفتار ضعف و ناتوانىام، و پس از شور و نشاط آن چنانى، در كسالت و سستىام. معاويه گفت: چه دور است ميان آن روز تو و اين روزت! روزى كه در پيكار صفّين چنين مىسرودى :
يَا عَمْروُ دُونَکَ صَارِمًا ذَا رَوْنَقٍ عَضْبَ الْمَهَزَّةِ لَيْسَ بِالْخَوَّارِ
أَسْرِجْ جَوَادَکَ مُسْرِعًا وَ مُشَمَّرًا لِلْحَرْبِ غَيْرَ مُعَرَّدٍ لِفَرِارِ
أَجِبِ الاِْمَامَ وَ ذُبَّ تَحْتَ لِوَائِهِ وَ افْرِ الْعَدُّوَّ بِصَارِمٍ بِتَّارِ
يَا لَيْتَنِي أَصْبَحْتُ لَيْسَ بِعَوْرَةٍ فَأَذُبَّ عَنْهُ عَسَاكِرَ الْفُجَّارِ
اى عمرو! شمشير درخشان و بُرندهات را كه به سرعت، سرهای دشمنان را جدا مىسازد، بركش!
با شتاب اسبت را زين كن و آماده پيكار شو و از ميدان نبرد منحرف مشو و مگريز!
امام بر حق را لبيّك گو و در زير پرچم او به دفاع برخيز و دشمن را با شمشير آخته و بُرانت نابود كن!
اى كاش چون مردان بودم و در نبرد شركت مىكردم و لشكريان تبهكار دشمن را از او (على) دور مىساختم.
اُمّ البَراء تصديق كرد كه اين اشعار را در آن روز مىگفته است. معاويه گفت: اگر على زنده مىشد، تو باز هم چنين سخنانى را تكرار مىكردى؛ ولى على پيش روى تو كشته شد. بگو آنگاه چه سرودى؟ اُمّ البَراء گفت: به خاطر ندارم.
يكى از حاضران درگاه معاويه گفت: به خدا سوگند، چون على كشته شد، او چنين سرود:
يَا لَلرِّجَالِ لِعُظْمِ هَوْلِ مُصِيبَةٍ فَدَحَتْ فَلَيْسَ مُصَابُهَا بِالْهَازِلِ
الشَّمْسُ كَاسِفَةٌ لِفَقْدِ إِمَامِنَا خَيْر الْخَلاَئِقِ وَ الاِْمَامِ الْعَادِلِ
يَا خَيْرَ مَنْ رَكِبَ الْمَطِيَّ وَ مَنْ مَشَى فَوْقَ التُّرَابِ لمُحْتَفٍ أَوْ نَاعِلِ
حَاشَ النَّبِيُّ؛ لَقَدْ هَدَدَتْ قُوَاءَنَا فَالْحَقُّ أَصْبَحَ خَاضِعًا لِلْبَاطِلِ
اى مردم! چه مصيبت بزرگى بر سرمان فرو آمده است؛ مصيبتى بس سنگين كه نبايد آن را خُرد گرفت.
اين مصيبت چنان است كه خورشيد به سبب از دست رفتن امام ما بىفروغ شده است. امامى كه بهترين مردمان و پيشوايى عادل بود.
اى بهترين سواركاران، اى بهترين انسانهایی كه پس از پيامبر بر زمين گام نهاده است، چه آنان كه مردهاند و چه آنان كه ماندهاند.
اين مصيبت كمر ما را شكست؛ و بىگمان پس از شهادت تو، حق در برابر باطل سر فرود آورد و به خاك درآمد!
آن گاه معاويه رو به اُمّالبَراء كرد و گفت: اى دختر صفوان! خدا تو را بكشد! تو با اين سخنانت براى هيچ سخنورى جاى سخن باقى نگذاشتى! اكنون بگو حاجتت چيست؟ اُمّالبَراء گفت: مباد پس از على تقاضاكردنى! به خدا سوگند، از تو چيزى نخواهم خواست. سپس برخاست، و هنگام برخاستن سكندرى خورد و فرو افتاد. پس گفت: مرگ بر دشمن على! معاويه گفت: اى دختر صفوان! گمان مى كنى كه نيازى ندارى؟ گفت: يقين دارم كه نيازى ندارم!
*دکتر مصطفی دلشاد تهرانی
نظر شما