twitter share facebook share ۱۳۹۵ مهر ۰۶ 2412

روایت اول
ساکت شد! دیگر گریه هم نمی‌کرد. انگار که اشکش خشک شده باشد، برای بریدن این رشته دراز تمام تلاشم را کردم که حتی تپش قلبم باعث نشود دوباره شروع کند. حوالی ساعت ٦ عصر است و روز نم‌نمک دارد پوست می‌اندازد. از شدت استرس فرم مشخصات در دستش می‌لرزد و کف دست‌هایش خیس عرق است. خودکار را به دستش می‌دهم و مشغول پر‌کردن فرم می‌شود. نام، نام خانوادگی، نام پدر، به اینجا که می‌رسد دوباره بغض می‌کند. بعد از حدود ٤٥ دقیقه اسمش را با لحن بدی صدا می‌کنند. روسری‌اش را جلو می‌کشند، مانتوی بلندی به تنش می‌کنند، فرم مشخصاتش را به دستش می‌دهند و می‌گویند به دوربین زل بزند. خیره‌خیره نگاهم کرده و شروع  به حرف‌زدن می‌کند. از صدای زیاد جمعیت نمی‌توانم صدایش را بشنوم. آرام و شمرده لب‌خوانی می‌کند: «مگه من چیکار کردم؟» و لب‌هایش به لرزه می‌افتد.
 از نگاه‌کردن به جمعیت خسته می‌شوم. رد جریان خون را داخل چشم‌ها می‌گیرم و به اشک می‌رسم. دست‌هایش لرزش‌های کوتاهی دارد و آرام‌آرام زیر لب با خودش زمزمه می‌کند. مشغول بازی‌کردن با موهایم می‌شوم تا گذر زمان را حس نکنم. سپرده‌ام دو دست لباس برایم بیاورند که مجبور نباشد با خانواده‌اش تماس بگیرد و مشکلی پیش بیاید. بیشتر از یک ساعت گذشته و همه در اتاقی بزرگ ایستاده و نشسته مشغول کاری شده‌اند و از خاطرات اینجا می‌گویند. برای دومین بار اسمش را صدا می‌کنند تا استعلام بگیرند ببینند بار چندم است که به اینجا آمده؛ تا پای کامپیوتر می‌رسد سیستم قطع می‌شود و صدای دخترها در‌می‌آید. «استعلام‌گیرشون همیشه خرابه»، صدای مسئول‌ها بلند می‌شود و با دخترها کلنجار می‌روند. دو ساعت گذشته که اسمم را صدا می‌کنند تا لباس‌ها را تحویل بگیرم. لباس‌ها را می‌پوشیم، کارت‌های شناسایی‌مان را تحویل می‌گیریم و از مرحله آخر رد می‌شویم. بیرون ساختمان مادرها و پدرها، دخترها و پسرها جمع شده‌اند و هر از چند گاهی روسری‌شان را جلو می‌کشند و مانتوهایشان را سفت چسبیده‌اند. اینجا ساختمان وزرا و پاتوق گشت ارشادی‌هاست؛ پاتوق دخترهایی که شانس یارشان نیست و به خاطر بدحجابی، مهمان چند‌ساعته ارشادی‌ها می‌شوند. رد جریان خون در چشم‌هایش را می‌گیرم و به لبخند می‌رسم. نفس عمیقی می‌کشد، لباس‌هایش را عوض می‌کند، تحویلم می‌دهد و با اولین تاکسی می‌رود. 
روایت دوم
از وقتی از مترو بیرون آمده بودم داشت دنبالم می‌‌آمد. یاد همه مزاحمت‌های خیابانی افتاده بودم. هر لحظه که نزدیک‌تر می‌شد ضربان قلبش را از صدای گام‌های شلخته‌ای که برمی‌داشت کاملا احساس می‌کردم. ساعت سه ظهر و گرمای زیاد هوا هم کلافگی‌ام را چندبرابر کرده بود. لحظه‌ای چهره‌اش را در ذهنم مجسم می‌کردم که حالا حتما لبانش خشک شده و دارد با دندان، لب پایینش را می‌جود. کمی که گذشت صدای نفس‌نفس‌زدنش را هم به راحتی می‌شنیدم. «عزیزم». از صدای عزیزم گفتنش فهمیدم خانم است و تعجبم بیشتر شد که چرا یک خانم باید تعقیبم کند. انگار که نشنیده باشم به راهم ادامه دادم. «دوست خوبم، دختر عزیزم.» کنجکاو شدم که ببینم چه کسی است که آنقدر لطیف و با حوصله صدایم می‌کند و پا به پایم در این گرما می‌آید و خسته نمی‌شود. چادری بود و بوی دهانش مخلوطی از گل یاس و رایحه‌ای خوشبو. 
گمانم برد که گشت ارشاد است و آمدم پا به فرار بگذارم که به حرف آمد. «من حسابم از خواهران گشت ارشاد جداست عزیزم.» عینک ته استکانی زده و به شدت لاغر و قد‌بلند شبیه سایه‌های کشیده بعدازظهر بود. گفتم حتما از آنهایی است که در خیابان امر به معروف می‌کنند و بعد هم پوشش مخالفشان را زیر سؤال می‌برند و به فکر خودشان وظیفه دینی‌شان را انجام داده و آخرت را خریده‌اند. جلوتر آمد و خودش را معرفی کرد و خیلی مؤدبانه دستش را جلو آورد: «خوشبختم از آشناییت عزیزم. ببخشید که این همه راه را دنبالت آمدم و باعث شدم احساس ناامنی کنی، ولی نمی‌دانستم چطور سر صحبت را باز کنم.» ظاهر آراسته و بوی خوش و لحن زیبایش مشتاقم کرد به شنیدن. لبخندی زدم و منتظر ماندم ادامه حرفش را بزند. از داخل کیفش بروشوری را بیرون آورد و دو‌دستی به سمتم گرفت: «عزیز دلم، امیدوارم این هدیه رو با همون روحیه‌ای که نیت شده از من بگیری، روحیه دوستی، احترام و احساس مسئولیتی که خدای مهربان در برابر سرنوشت یکدیگر در ما نهاده.» بروشور را گرفتم و تشکر کردم. یادداشت روی بروشور توجهم را جلب کرد. «هدیه‌ای از طرف گروه مردمی زنان مسلمان». من که تا چند دقیقه پیش تمام تلاشم این بود که برای بریدن این رشته دراز باید کاری کنم، آرام شده بودم و می‌خواستم گوش شوم و او حرف بزند. «ما یک گروه مردمی هستیم که تصمیم داریم با منطق و زبان خوش اعتقاداتمان را برای دیگران بازگو کنیم. در جایگاهی هم نیستیم که با زور و اجبار بخواهیم پوشش کسی را تغییر دهیم.»
 با وجود هدف‌های مشترکی که با برخی ارشادکنندگان داشتند ولی نحوه برخوردشان زمین تا آسمان متفاوت بود. عقایدشان را به زور و اجبار به کسی تحمیل نمی‌کردند و با آرامش و منطق تمام به تبلیغ عقایدشان می‌پرداختند. نحوه برخوردش با همه ارشادی‌هایی که دیده بودم، فرق داشت. نه بهت‌زده بود و با نگاهش پوششم را برانداز می‌کرد و نه نصیحتم. «من پوشش چادر را انتخاب کردم چون اعتقاد دارم زیبایی‌های زنانه وقتی در معرض چشمان آلوده قرار بگیرد، آرامش خودم را به هم می‌زند. شما این پوشش را انتخاب کردی و حتما برای خودت هم توجیه منطقی ‌داری و هر دو قابل احترام است. فقط می‌خواهم برای دقیقه‌ای حرف‌های من را بشنوی و اگر وقت داشتی به آن فکر کنی.» درباره حجاب و زیبایی‌های زنانه و نگاه نامحرم می‌گوید: «نمیشه گفت فقط جنس مؤنث باید حجاب داشته باشه و سختی‌های پوشش رو به‌ویژه در تابستون و فصل گرما تحمل کنه، نگاه مرد هم باید حجاب داشته باشه، ولی ما خیلی وقت‌ها با افرادی طرفیم که مشکل دارن. نمی‌تونیم بگیم وقتی این افراد هستن حجاب کامل داریم و وقتی نیستن نه. برای آرامش خودمون هم که شده باید تلاش کنیم پوشش کاملی داشته باشیم.» 
بین حرف‌هایش مدام عذرخواهی می‌کند و از اینکه وقتم را گرفته، شرمنده است. چندین باز عذرخواهی می‌کند که وقتم را گرفته و می‌رود: «امیدوارم حرف‌هام برات جدید بوده باشه و به اطلاعاتت اضافه کرده باشم؛ وگرنه وقتت رو گرفتم و باید حلالیت بطلبم ازت.» خیالش را راحت می‌کنم که وقتم را نگرفته: «زیبایی‌های ظاهری زنان خیلی بیشتر از مردهاست و آنها حق دارند برای زیباتر‌شدن و آرامش خودشان، برای اینکه خودشان را دوست داشته باشند هرکاری بکنند ولی اگر در کنار اینها کمی مراعات کنند خدا هم راضی‌تر است.» صورتم را می‌بوسد، خداحافظی می‌کند و می‌رود: «خدا خالق همه زیبایی‌هاست و با هیچ آراستگی و زیبایی‌ای سر نزاع ندارد، فقط باید حواسمون به خودش باشه.»

*وقایع اتفاقیه

messages.comments