این بخشی از تبلیغ یک رستوران تازه تأسیس در تهران است. تبلیغی که در یک گروه تلگرامی با کاربران مذهبی به آن برخوردم. چند سالی است که فضاهای اختصاصی برای مذهبیها در حال تکثیر است. این تکثیر، در کنار منافع اقتصادی ـ که طبیعی است ـ، واجد دلالتهای فرهنگی اجتماعی مهمی است. این آگهیها یک زنگ خطر را به صدا درآوردهاند.
یکی از پیامدهای سکولاریزاسیون جامعهی ایران در دورهی دوم سلطنت رضاشاه و تحدید شئون مذهبی از جانب حکومت، منزویساختن قشر مذهبی و طرد آنها از عرصهی عمومی جامعه بود. رضاشاه، مذهبیها را بالاجبار بر سر یک دوراهی نشانده بود: یا باید از شئون مذهبی خود صرفنظر میکردند و تابع سیاست متحدالشکلسازی مدرن حکومت میشدند، یا از عرصهی عمومی کناره میگرفتند و آن را به دیگران واگذار میساختند. کم نبودند متدینانی که راه دوم را برگزیدند. زیرا عملاً انتخاب دیگری برایشان متصور نبود. درنتیجهی این روند، مظاهر دینداری، نوعاً زیرزمینی شد. زنان محجبه خانهنشین شدند تا تن به کشف حجاب ندهند. دختران خانوادههای مذهبی (و گاه حتی پسران) از تحصیل محروم شدند تا مدارس مختلط، در کنار سوادآموزی، دینشان را به خطر نیندازد. روضهخوانیها در پستو برگزار میشد تا از باتوم مأموران شهربانی مصون بماند و... .
پس از شهریور ۱۳۲۰ هم گرچه موقتاً باتوم از دست پاسبانها افتاد و سیاست آمرانهی حکومت تاحدی تلطیف شد، اما فضای جامعه دیگر به دورهی ماقبل رضاشاهی برنگشت و کماکان مذهبیها در جامعه احساس ناامنی میکردند. اما اتفاق تازهای که افتاد، فراهمشدن فضایی بود که برخی از مذهبیهای پیشرو مسیر دیگری را به غیر از انزواگزینی و خانهنشینی درپیش گیرند. تأسیس مدارس اسلامی نسخهای بود که این گروه از مذهبیها سراغش رفتند و راهاندازی «جامعه تعلیمات اسلامی» بههمت شیخ عباسعلی اسلامی و گروهی از بازاریان در آغاز دههی ۱۳۲۰ آغاز این جریان بود.
مدارس اسلامی محصول تنازع بقا بود. محصول تلاش جامعهی مذهبی برای حفظ خود در دل جامعهای که مذهب در آن روز به روز بیشتر به حاشیه میرفت. سیاستی که هر گروه اجتماعی براساس غریزه در مواقع بحران و خطر آن را اتخاذ میکند. منطق دراقلیتبودن اقتضا میکند که: وقتی نمیتوانی کلیت جامعه را تغییر دهی، لااقل خودت را حفظ کن!
در دههی ۳۰ و سرخوردگی پس از کودتا، این نسخه مقبولیت بیشتری یافت و به تأسیس مدارس «علوی» و پس از آن «رفاه» و بعدتر «نیکان» و دیگران انجامید و بهتدریج مدارس اسلامی را به یک جریان مهم تبدیل کرد. نسل دوم مدارس مذهبی یک گام از سیاست بقا فراتر رفتند و به رقابت هم اندیشیدند. و همین امر به ارتقای کیفیت آموزشی این مدارس انجامید؛ روندی که کمابیش امروز هم ادامه دارد.
با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل حکومت دینی که کاملاً برخلاف حکومت قبل، ترویج مذهب و شعایر و شئون مذهبی را وظیفهی خود میدانست، دورهی انزوای مذهبیها به پایان رسید. حالا شرایط برعکس شده بود. «سالمسازی» و «اسلامیسازی»، سیاست رسمی حکومت بود و همهی فضاهای عمومی را دربر میگرفت؛ از ساحل دریا تا کلاس مدرسه و دانشگاه. حالا «سیاست غلبه»، جایگزین «سیاست بقا» شده بود. گویی مذهبیها اراده کرده بودند خانهنشینی نسل قبلی خود را تلافی کنند. تا چند صباحی این سیاست ظاهراً جواب داد و سروشکل عرصهی عمومی جامعه، اسلامیزه شد. زنان محجبه شدند و مردان صاحب «محاسن» و همهی فضاها و رفتاهایی که پیشتر محیط عمومی را برای دینداران ناامن و نامطلوب میساخت، حذف شدند. (یا بهتر است بگوییم: موقتاً زیرزمینی شدند.)
اما طولی نکشید که ورق برگشت و «از قضا سرکنگبین صفرا فزود». قدرت رسمی و ابزارهای اعمال آن بهتمامی دست مذهبیها بود، اما بخش قابلتوجهی از جامعه، مسیر دیگری را میرفت. بیاعتنا به فهرست طویل امر و نهیها و باید نبایدها و بخشنامه و دستورالعملهای حداکثری حکومت دینی. آنچه مذهبیهای انقلابی و بر مسند حکومت تکیهزده نمیدانستند (یا فراموش کرده بودند) قانون بقای انرژی در فرهنگ و خاصیت فنری جامعه بود. یادشان رفته بود که با دولت هر کاری نمیشود کرد. فکر میکردند تا پیش از انقلاب، مشکلشان این بوده که قدرت را در دست نداشتهاند. فکر میکردند دولت، اکسیری است جادویی که میشود با آن مدینهی فاضله ساخت. چنین بود که بهتدریج مذهبیها دوباره در مواجهه با عرصههای عمومی احساس ناامنی کردند. اینبار نه در یک حکومت غیردینی، بلکه در دل حکومت اسلامی.
در سالهای اخیر، شدتگرفتن این ناامنی، بهموازات عوامل دیگر مانند تقویت شکافها و تقابلهای فرهنگی در جامعه ـ که آنها هم تاحد زیادی محصول تنگناهای حکومت دینی اند ـ سبب شده است که بخشی از جامعهی مذهبیها احساس اقلیتبودگی کرده و به نسخهی دهههای ۲۰ و ۳۰ بازگردند و دوباره سیاست بقا را در پیش گیرند. با این تفاوت مهم و معنادار که اینبار مصادیق این سیاست، فراتر از مدارس است و همهی دیگر فضاهای عمومی را شامل میشود. مذهبیها، و مشخصاً مذهبیهای جوان، و دقیقتر: مذهبیهای جوان طبقات متوسط و بالای شهرهای بزرگ، در موقعیتی پراگماتیستی درحال تولید فضاهایی گرچه کوچک و محدود، اما در عوض «آزاد» و «امن» برای خود هستند. کلونیهایی جدا از «دیگران». فضاهایی که نوعاً با سبک زندگی، مصرف و زندگی روزمرهشان مرتبط است. پیشتر مسجد و هیئت دو فضای اختصاصی برای مذهبیها بهشمار میرفت؛ اما حالا آنها به این فهرست، کافه، رستوران، پارک، سینما، رسانه، شهربازی، استخر، هتل، مجتمع مسکونی، اداره، دانشگاه، پاساژ و مرکز خرید را نیز افزودهاند. (در ادامهی این مسیر هیچ بعید نیست که روزی به «مذهبیمال» هم برسیم؛ مشابه «مگامال» و «اطلسمال»).
رویهای که من اسمش را میگذارم: «تکثیرِ خیابان ایران». مذهبیها روز به روز دارند خرجشان را از جامعه بیشتر جدا میکنند. روز به روز «میدان» خودشان را کوچکتر میکنند (برخلاف آنکه میپندارند درحال توسعهاش هستند.) برای مصونماندن خود و خانوادهشان از آلودگی هوای جامعه به «حیات گلخانهای» پناه میبرند. برای درامانماندن از بمبارانهای «دیگری»، تن به پناهگاه میدهند و در انزوایی خودخواسته، از دیگر فضاهای عمومی محروم میمانند
و البته از آنجاکه این انتخاب، مستلزم برخورداری از «سرمایه» است، این نسخه بیشتر در بین مذهبیهای جوان و نسبتاً مرفه طرفدار دارد. آنها که توانایی مالیاش را دارند تا فرزندشان را به مهدکودکها و مدرسههای مذهبی با شهریههای چندمیلیونی بفرستند. اما درعوض خیالشان راحت باشد که فرزندشان مذهبی بار خواهد آمد. (بماند که تجربه نشان داده خیلیوقتها این خیال خامی است.) یا خانه و زندگیشان را حراج کنند تا بتوانند در فلان محلهی مذهبی ساکن شوند. تا لااقل در فضای کوچک محله، آسودگی بصری داشته باشند. سویهی دیگر این نسخه، همان منطق سرمایهداری است که به دیندار مدرن القا میکند هر انتخابی هزینه دارد. حتی اگر این انتخاب، مصرف کالای مذهبی و داشتن سبک زندگی دینی در یک حکومت دینی باشد.
چرا چنین است؟
قاعدتاً حکومت دینی که باید بهشت دینداران باشد و در این حکومت، دینداران باید نسبت به دیگر شهروندان سطح رضایت بالاتر و احساس امنیت و آزادی بیشتری داشته باشند. بله. قاعدتاً باید اینطور باشد. ولی این لایهی ذهنی و سطحیِ واقعیت دینداری در حکومت دینی است؛ آن سطحی که در کتابها و خطابهها بهکار میآید. اما سطح عینی و عمیقتر ـ که دینداران معمولی در متن زندگی روزمره تجربهاش میکنند ـ آن است که بسیاری اوقات، کاملاً برخلاف انتظار، این رابطه معکوس میشود. و از قضا این دینداراناند که برای حفظ دین و زیست دینی خود مجبور به پرداخت هزینه و تحمل سختی میشوند. فارغ از ادبیات نظری و نوعاً انتزاعیِ فربهای که در چند دههی اخیر در باب ضرورت حکومت دینی تولید شده است، تجربهی انضمامیِ لااقل برخی دینداران نشان میدهد حفظ دین و داشتن زیست دینی در حکومت دینی گاه بهمراتب پرهزینهتر و دشوارتر از حکومت سکولار است.
یک دلیل این امر به ماهیت دولت مدرن برمیگردد. با دولت، خیلی کارها میشود کرد. میشود بسیاری از امور دنیوی و بشری را تا حد قابلقبولی سامان داد. رفاه اجتماعی شهروندان را فراگیر کرد و عدالت را در سطوح مختلف گسترش داد و مدیریت جامعه را سامانی بهتر بخشید و نظایر اینها. اما دولت اکسیری جادویی نیست که همه کاری بشود با آن کرد. سامانبخشی یکسری مقولات بیرون از حوزهی شمول قدرت دولت قرار میگیرد. جنسشان متفاوت است و ابزار دیگری میطلبند. و دینداری از همین دسته است.
تجربهی دولتهای دینی نظیر جمهوری اسلامی این واقعیت را نشان میدهد که با دولت شاید بتوان ظواهر دینی را توسعه داد، اما نمیتوان جامعه را «دیندارتر» کرد.
با تشکیل حکومت دینی، دین و همهی شئون مرتبط با آن (اعم از دینداری، امر دینی، ساختار و سازمان دینی و...) خواسته و ناخواسته در موقعیتی تازه قرار میگیرند. موقعیتی جدید با شرایط، مسایل، دغدغهها و چالشهایی جدید. اگر تا پیش از حکومت دینی، دغدغهی اصلی دینداران بیشتر معطوف به حفظ دین و تلاش برای زیست دینی بهتر و بهسامانتر بود، پس از حکومت دینی آنها فهرستی تازه از وظایف و دغدغهها را در برابر خود میبینند. وظایفی فراگیر که حتی دینداران ناموافق و ناهمراه با حکومت نیز ناگزیر از انجام آنهایند. در ادامهی همین فرایند است که تنگناهایی مخصوص و محصول حکومت دین تولید میشود.
وقتی دینداری از یک انتخاب شخصی فراتر رفت و بهسبب حمایت و تصدیگری حکومت در حوزهی دین، با «قدرت» و لاجرم و بهتبع آن «منفعت» پیوند خورد، اولین تنگنا، «حفظ اصالت و خلوص» است. از آفات پیوند منفعت و دینداری، غلبهی نمایشهای دینی و تظاهرات مذهبی، فربهی بعد مناسکی و گسترش فرهنگ دیندارنمایی و ریاکاری است. چنین شرایطی، بههمان میزان که برای فرصتطلبان مغتنم است، عرصه را برای دیندارانی که دین را بهجهت این منافع سیاسی و اقتصادی انتخاب نکردهاند، دشوار میسازد.
از سوی دیگر، رهایی از وسوسهی فریبندهی بهرهمندی از امکانات و امتیازاتی که حکومت به دینداران و سازمانها و اصناف دینی اختصاص میدهد، کار آسانی نیست و مستلزم سطح بالایی از استقلال مالی و منزلتی است که بسیاری از دینداران فاقد آن اند. خصوصاً برای سازمان دینی که در دورهی حکومت دینی به دلایل مختلف میل به توسعه دارد. نتیجه روشن است: وابستگی فزایندهی سازمان دینی به حکومت که از سطح مالی آغاز میشود و به سطح فکری و نظری هم میرسد و درنتیجه استغنا و استقلال از منابع سنتی و مردمی («تبرعات»، «وجوهات» و دیگر اقسام کمکهای مردمی) و بیگانهشدن فزاینده از بدنهی جامعه و واقعیتهای اجتماعی. بلایی که دامنگیر سازمان دینی شیعه، اعم از حوزه و روحانیت و اصناف مذهبی (هیئات، وعاظ، مداحان و...) در ایران پساانقلاب شده است.
تنگنای بعدی، برچسبی است که جامعه و حکومت، هرکدام با هدفی متفاوت، بر دینداران تحمیل میکنند: یعنی دینداران بهمثابهی نمایندگان دولت.
در حکومت دینی، دینداران، ناخواسته در موقعیت توجیهکنندگان رفتارهای حکومت و دولت قرار میگیرند. خصوصاً هرچه فاصلهی مردم و حاکمان بیشتر باشد، این برچسبزنی فراگیرتر میشود. ایماژی که حکومت ساخته است اینست: قدرت در دست دینداران است. پس آنها که نشان دینداری دارند، طبعاً قدرتمندترند و در قبال شرایط موجود، مسئولتر. جامعه، البته بهناحق، از دینداران انتظار دارد زبان حکومت باشند و پاسخگوی مطالبات. دیواری کوتاهتر از دینداران نیست. شاید کمتر روحانی و طلبهای در این سالها بتوان پیدا کرد که در معرض انتقادهای مردم کوچه و بازار از وضعیت معیشتی و ناکارآمدیهای اجزای مختلف نظام قرار نگرفته باشد. (طبعاً روحانی و طلبهای که مسیرش از کوچه و بازار میگذرد.) شاید کمتر بانوی باحجابی بتوان پیدا کرد که نارضایتی دیگران از دولت بهشکل آزار زبانی بر او تحمیل نشده باشد. از قضا آن دسته از دینداران که کمترین بهره را از منفعت و قدرت بردهاند، بیشتر در چنین موقعیتی قرار میگیرند. چون شرایط زندگی منتفعان نوعاً بهگونهای است که با بدنهی جامعه ارتباط محدودتری دارند و کمتر در عرصهی عمومی ظاهر میشوند
از چشم جامعه، دینداران مسئول همهی رفتارهای دولت و حکومتاند. زبان جامعه بر مذهبیها گشاده است. و این بهخصوص در رفتارهای مذهبی حکومت ضریب پیدا میکند. یعنی مواقعی که حکومت با شعار حمایت از دین و دینداران، به دستکاری و دخالت در مقولات اجتماعی و فرهنگی میپردازد و شکاف مذهبی/غیرمذهبی را تعمیق میبخشد.
مثال شاخص این وضعیت، اثرات منفی طرح «گشت ارشاد» بر بانوان محجبه (خصوصاً چادری) است. وقتی حکومت با اعمال قدرت میخواهد نوعی از پوشش را به جامعه تحمیل کند، آنها که براساس انتخاب مذهبیِ خود آن پوشش را برگزیدهاند، از جانب دیگران، اولاً در این تنگنا قرار میگیرند و متهم میشوند به اینکه بهرهمند از منفعتی شدهاند؛ ثانیاً اعتراض و خشم و نفرتی که بهجهت قوهی قهریه نمیتواند در برابر عامل اصلی (حکومت و نیروی نظامی) ابراز شود، کمانه میکند سمت آنها. دینداران میشوند سوژهی انتقام نیابتی از حکومت. بهخصوص در شهرهای بزرگ که دامنهی دخالتهای حکومت گستردهتر است، این تقابلها تشدید میشود.
از مطرودین خشمگین سیاستهای مذهبی حکومت شاید نتوان انتظار داشت که در آن موقعیت هیجانی، قادر به تمایزگذاری میان حکومت و دینداران باشند. احساس ناامنی محصول قرارگفتن اجباری در چنین موقعیت متناقضی است که دینداران دارند: بیدفاعانِ بهظاهر قدرتمند.
اینچنین است که ترس از قرارگرفتنِ ناخواسته در معرض خشم نیابتی، فضای روانی جامعه را برای مذهبیها ناامن میسازد و آنها را سوق میدهد بهسمت پناهبردن به پناهگاههای امن و اختصاصی، به کلونیها.
بااین اوصاف، به گمان من، عامل اصلی ظهور کلونیها و فضاهای اختصاصی مذهبیها تنگناهای دینداری در حکومت دینی است. اشتباه است اگر با غفلت از عامل سیاسی و قدرت، این پدیده را صرفاً در سطح فرهنگ بررسی کنیم و تقلیل دهیم و ـ آنطور که برخی دوستان می پندارند ـ آن را نشانهای از تکثرپذیری و تنوع سبک زندگی جامعهی مذهبی بدانیم.
تحلیل این پدیده صرفاً با مفهوم «سبک زندگی» وقتی منطقی بود که در شرایط عادی و نرمال و براساس «انتخاب» شکل میگرفت. نه در شرایط غیرعادی (حکومت دینی) و کمابیش براساس اجبار و فشار عوامل بیرونی. وقتی خزیدن مذهبیها به گلخانهها و کلونیها از سر نارضایتی باشد ـ که به گمان من تا حد زیادی اینگونه است ـ آنوقت دیگر کلونیهای مذهبی نهتنها اقدامی در راستای گسترش فرهنگ مدارا و تکثرپذیری نیستند، بلکه کاملاً مستعد آناند تا به محلهایی برای تولید و انباشت نارضایتی و خشم متقابل بدل شوند. خشم نسبت به کسانی که باعث شدند فضای بیرونی آناندازه ناامن شود که دینداران مجبور به ازوا شوند. قربانیان نفرت و خشم، خود به مولدان نفرت و خشم تبدیل میشوند.
کوچکترین بهانهای کافیست تا این گسل فعال شده و طرفین برابر هم صفآرایی کنند. بهترین میدان برای صفآرایی، فضای مجازی و شبکههای اجتماعی است. فضایی رایگان، همگانی، سهلالوصول و با توزیعی برابر.
جامعهی ایرانی، بهطرز نگرانکنندهای گرفتار فهرستی از گسلها (فعال، نیمهفعال، در آستانهی فعالشدن و خاموش ولی مستعد فعالیت) است که شماری از آنها بیتردید محصول سیاستهای دینی و تنگناهایی هستند که حکومت دینی برای دینداران پدید آورده است. ظهور کلونیهای مذهبی و کوچ اجباری متدینان از عرصهی عمومی به پناهگاههای اختصاصی، زنگ خطر فعالشدن یکی از این گسلها را به صدا درآورده است.
قربانیشدنِ نمادهای دینداری در حکومت دینی
«محمد تولایی، جوان طلبهی جوانی که چند روز پیش در مشهد مورد سوءقصد قرار گرفته بود، بر اثر شدت جراحت از دنیا رفت.»
این چندمین مورد سوءقصد به روحانیان در ماههای اخیر بود. و پس از یک روحانی که آبان 96 در شیراز به ضرب گلوله کشته شد و روحانی دیگری که در همان ماه در متروی تهران مورد اصابت چاقو قرار گرفت، سومین موردی بود که به قتل قربانی میانجامید.
تجربهی جمهوری اسلامی نشان داده است که در حکومت دینی، تودهی دینداران (نه صاحبان قدرتِ دینی) جزو ضعیفترین و آسیبپذیرترین اقشار جامعهاند. برخلاف تصور، انتساب حکومت به دین، بهجز شماری محدود، برای بدنهی دینداران ایجاد قدرت نکرده است، بلکه برعکس بهجهت تصدیگری حکومت در شئونات دینی حتی در مواردی از قدرت و سرمایهی اجتماعی پیشین جامعهی دینی کاسته است. (پیشنهاد میکنم کتاب «صدایی که شنیده نشد» ـ که پژوهشی در شاخصهای اجتماعی سالهای پیش از انقلاب است ـ را بخوانید تا ببینید در این سالها، چه بر سر منزلت اجتماعی دین و دینداران آمده است.)
این را براساس مشاهدات و تجربیات شخصی خودم میگویم: در این چند سال، به شکل کاملاً محسوسی بر شمار زنان جوان چادری که حجابشان را از چادر به مانتو و روسری تغییر دادهاند، افزوده شده است. قصدم ارزشگذاری ارزشی چادر نیست و شخصاً هم به تنوع الگوهای حجاب (حتی در مدل و رنگ چادر) باور دارم. اما این مشاهدات پراکنده، نشانهی خطر است. نشانهی دیگر افزایش شمار روحانیان جوانی است که ترجیح میدهند (یا دقیقتر بگویم: ناگزیرند) «دوزیست» باشند. یعنی در معابر و اماکن عمومی با لباس شخصی تردد کنند. انصافاً هم شجاعت زیادی میخواهد که در جامعهی امروز، زنی با چادر و طلبهای با لباس روحانیت در کوچه و خیابان و تاکسی و مترو تردد کند. به عبارت دیگر هزینههای چادریبودن و معممبودن به بالاترین سطح رسیده است. هزینههایی که تجربهی حکومت دینی تولید کرده است. بله؛ در مقاطعی از حکومت قبلی هم برخورداری از نشانهها و نمادهای آشکار دینداری، مخاطراتی در پی داشت. اما با این تفاوت که اگر در دورهی پهلوی منبع تولید خطر نهاد حکومت بود، در دورهی جمهوری اسلامی این منبع به جامعه منتقل شده است. اگر در زمان رضاشاه، مرد روحانی و زن چادری از دست آژان و مأمور شهربانی امان نداشتند، امروزه اما از دست مردم معمولی کوچه و بازار احساس خطر میکنند. الگوی خشونتورزی از «حکومت ـ مردم» به «مردم ـ مردم» تغییر کرده. و این بدترین اتفاقی است که میتوانست بیفتد.
به فهرست نشانههای هشدار وضعیت دینی، موارد دیگری را هم میتوان افزود: از بالارفتن آمار روزهخواری علنی در ماه رمضان گرفته تا تعرضات بیسابقه به مجالس مذهبی و اماکن مقدس (نظیر حمله و آتشزدن چند مسجد و حسینیه در تهران در جریان ناآرامیهای دیماه 96) و توهینهای صریح و هتک حرمتهای بیسابقهای که این روزها نسبت به حساسترین مقدسات شیعیان یعنی امامان و خصوصاً امامحسین شاهدیم و اینکه به مدد رسانههای اجتماعی، این اهانتها بهسرعت تکثیر میشوند و همین تکثیر، بهتدریج قبح هتک مقدسات را در بین بدنهی مردم عادی میریزد.
(مانند توهین صریح و گستاخانهی خوانندهی زیرزمینی مشهوری که در انتخابات ریاستجمهوری سال گذشته، عکس دونفرهاش با تولیت آستان قدس ـ به طمع کسب چند رأی بیشتر ـ خبرساز شد.)
سلسلهی این اتفاقات و نشانهها خبر از یک واقعیت تلخ میدهد. اینکه ما دینداران در آستانهی یک دورهی سخت و جانفرسا ایستادهایم. دورهای از عصیان ضدمذهبی و دینستیزی. گو اینکه چهار دهه باد کاشته شده و حالا آغاز فصل دروکردن توفان است. توفانی بیرحم و بنیانکن که معلوم نیست چه بلایی بر سر دین و دینداران بیاورد. اگر تاکنون به ضرب و زور اعمال قدرت حکومت، جامعه برای دینداران درظاهر امن و آرام بود، اما شواهد نشان میدهد دورهی آسایش به سر آمده و دینداران باید خود را برای روزهایی دشوار آماده کنند.
نظر شما